بزرگنمايي:
بازار آریا - دنیای اقتصاد : رجب طیباردوغان در سخنانی گفت: اگر منطقه پس از جنگ جهانی اول تقسیم نمیشد، شهرهای حلب، شام، حما و حمص بهعنوان شهرهای ترکیه باقی مانده بودند. آیا این سخنان صحت دارد یا ریشه در نوعثمانیگرایی رئیسجمهوری ترکیه دارد؟ «دنیایاقتصاد» در یک مقاله تفصیلی به این پرسش پاسخ میدهد.
محمدحسین باقی: فروپاشی رژیم اسد پس از بیش از نیمقرن پرسشهای بسیاری را درباره چرایی این سقوط دامن زده است. برخی حضور اقلیت علوی در قدرت (به ضرر سایر گروهها) را مطرح کردهاند؛ برخی سرکوبگری خاندان اسد و تشدید گسلهای داخلی را دلیل سقوط اعلام کردهاند؛ برخی دیگر فعال شدن قدرتهای منطقهای و فرامنطقهای در تحولات داخلی سوریه را از جمله دلایل سقوط اسد برشمردهاند و دلایلی فرعی و مشابه مطرح میکنند. اگر قرار به برشمردن دلایل سقوط باشد، میتوان فهرست بلندبالایی را برشمرد. اما در این مجال میخواهم روایت دیگری از تحولات سوریه ارائه دهیم.
سوریه را میتوان کانون برخی تحولات چشمگیر در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دانست. شکلگیری جریان «بعث عربی» از سوریه و بهدست «زکی الارسوزی» بود و از اینجا بود که جریان «بعث» [یا رستاخیز] از سوی میشل عفلق و همفکرانش وارد عراق شد. این روشنفکران سوری بودند که پرچم ملیگرایی عربی را به اهتزاز درآورده بودند. در سوریه بود که جدالهای فکری میان طیفهای مختلف روشنفکران سوری مطرح شد و بحث «هویت» و «ملیت» عرب در این کشور نضج گرفت. شاید پر بیراه نباشد اگر سوریها را پیشگام و پرچمدار احیای هویت عربی بنامیم. همچنین در سوریه بود که اولین جنبشها در راستای مقابله با امپراتوری عثمانی و تلاش برای تجزیه سوریه شکل گرفت.
اما بهانه این نوشتار چیست؟ اندکی پس از سقوط رژیم اسد، رئیسجمهور ترکیه «رجب طیب اردوغان» در سخنانی گفت: «اگر منطقه پس از جنگ جهانی اول تقسیم نمیشد، شهرهای حلب، شام، حما و حمص همانند شهرهای غازی عینتاب و استانبول بهعنوان شهرهای ترکیه باقیمانده بودند و ما همچنان در یک کشور واحد بودیم.» سخنان اردوغان ما را بر آن داشت تا به کتاب «تنهاترین فیلسوف: جایگاه ایدئولوژیک و سیاسی زکی الارسوزی، پدر معنوی بعث عربی» رجوع کنیم. در این کتاب ریشههای اختلافات تاریخی عثمانی با سوریه، شکلگیری جریانهای ملیگرا در این کشور، شکلگیری «حزب بعث عربی» از سوی زکی الارسوزی در واکنش به مداخلات استعماری فرانسه و عثمانی و بسیاری از مسائل دیگر بهتفصیل بررسی شده است. این کتاب میتواند ادعاهای اردوغان را به محک تاریخ بزند و دریابد که آیا سخنان او از سر نوعثمانیگری است یا ریشه در واقعیت دارد.
توصیه میکنم اگر میخواهید با تاریخ تحولات سوریه آشنا شوید، این مقاله را که بخشی از کتاب مذکور است، مطالعه کنید.
در پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم سوریه شاهد مجموعهای از تغییرات سریع سیاسی بود. اگرچه امپراتوری عثمانی بر شرق جهان عرب از جمله سوریه به مدت 400سال حکمرانی داشت، اما پایههای این حکمرانی با مداخلات قدرتهای اروپایی از یکسو و ظهور جنبشهای ملیگرای عرب از سوی دیگر به لرزه درآمده بود. پس از شکست امپراتوری عثمانی در جنگ جهانی اول، ملک فیصل فرزند شریف حسین (حاکم مکه) برای مدت کوتاهی حکومت عربی در دمشق را اعلام کرد و زمینه قیمومیت فرانسه را فراهم کرد. استان اسکندرون -جایی که زکی الارسوزی دوران طفولیت خود را در کنار خانواده سپری میکرد- از آشفتگیِ این تغییرات سیاسی مستثنی نبود.
زکی الارسوزی، فرزند ابراهیم الارسوزی، در ژوئن1900 بهعنوان کوچکترین فرزند خانواده در کنار 4برادر و یک خواهر به دنیا آمد. وی از خانوادهای علوی در لاذقیه بود. پدرش یک وکیل و عضو «جامعه مخفی عرب» بود که مخالف حاکمیت ترکان عثمانی بود. مادرش (مامونه دختر شیخ صالح العلیا) از خانوادهای در روستای «ارسوز» بود که به پارسایی نامبردار بودند. در میان برادرانش، دو برادرِ بزرگتر از او یعنی «نصیب» و «ادیب» نیز عضو جامعه مخفی عرب بودند. ارسوزی در دوران کودکی به همراه خانواده به انطاکیه اسکندرون مهاجرت کرد؛ جایی که وی زبان ترکی آموخت و در «مدرسه قرآن» [یا کُتاب] برای از برخوانی قرآن حضور یافت. در سال1908 او وارد مدرسه «مکتب للعلویه» [مدرسه ابتدایی برای علویها] شد، سپس تا سن 15سالگی در مدرسه راهنمایی مشغول به تحصیل بود. در سال1914، ارسوزی وارد دبیرستانی در انطاکیه شد و به تحصیل ریاضیات، زبان ترکی و فرانسه پرداخت.
طی جنگ جهانی اول، انطاکیه شاهد شدیدترین خیزشها علیه حکومت عثمانی بود و پس از آن دمشق شاهد چنین تظاهراتی بود. در سال 1915، شورش علیه عثمانیها به مرحله انفجار رسید؛ شورشی که در آن «امین لطفی الحافظ» یکی از اعضای جامعه مخفی عرب نقش مهمی در آن ایفا کرد. به هر روی، در مه1916، وقتی الحافظ به شهادت رسید و بسیاری از کنشگران به تبعید فرستاده شدند، ارسوزی و خانوادهاش دوران سختی را از سر میگذراندند؛ خانواده او به قونیه تبعید شده و پدر و دو برادرش (نصیب و ادیب) که عضو جامعهی لطفی الحافظ بودند، زندانی شدند. با وجود تمام این سختیها اما ارسوزی مطالعات خود را در «تجهیز» [یا همان دبیرستان] تا سال1918 ادامه داد؛ درحالیکه خود در زمینه تصوف و اسلام مطالعات خویش را ادامه داد.
در اکتبر1918 بلافاصله پس از جنگ جهانی اول، شهروندان انطاکیه پیروزی خود بر حاکمیت عثمانی را در «انقلاب هنانو و برکات» اعلام کردند. آنها ادیب ـ برادر ارسوزی ـ را بهعنوان نماینده خویش به سوی والیِ [استاندارِ] دولت فیصل در حلب فرستادند و طوماری به او دادند که به امضای دهها هزار نفر از شهروندان رسیده بود. در این طومار شهروندان، حاکمیت فیصل در انطاکیه را به رسمیت شناخته و خواستار انتصاب نمایندهای از سوی او برای انطاکیه بودند. با این حال، آنگاه که ارتش فرانسه در میسالون در ژوئیه1920 ارتش فیصل را شکست داد و بر اساس کنفرانسهای سان رمو (آوریل1920) و لندن (ژوئیه1920) قیمومیت را بر این سرزمین برقرار کرد این حرکت هم در نهایت به شکست منتهی شد. تحت قیمومیت فرانسه، شهر اسکندرون به مثابه منطقهای با خودمختاری وسیع تحت حاکمیت دولت حلب شناخته شد که بعدها بهصورت جداگانه از دولت دمشق در ژوئیه1920 شکل گرفت.
پس از جنگ جهانی اول، ارسوزی به مدت یکسال در بیروت ماند تا بر زبان فرانسه تسلط یابد و در سال1920 در دبیرستانی در انطاکیه به مدت یکسال بهعنوان معلم ریاضی انتخاب شد. سپس از 1924 تا 1925 بهعنوان مامور دولت در منطقه ارسوز –روستای مادری و روستای پدربزرگش ابراهیم- خدمت کرد. در آنجا وی در کنار دهقانان ایستاد و مخالفتهای خویش با طبقه فئودال را آغاز کرد. طبقه فئودال در نگاه او گروهی از توطئهگران تحت قیمومیت فرانسه، سرکوبگرانِ دهقانان و مانعی عمده بر سر ظهور هویت عربی در میان دهقانان بودند. در همین زمان وی ضرورت اصلاحات ارضی را مطرح کرد. دولت تحتالحمایه فرانسه که از اقدامات ارسوزی دل خوشی نداشت وی را از سال1926 تا 1927 بهعنوان منشی اداره فرهنگی منصوب کرد. ارسوزی روزهای حضور خود در ارسوز را چنین روایت میکند:
«در سال1924، من بهعنوان مامور دولتی در منطقه ارسوز خدمت کردم. ارسوز منطقهای بود که پدربزرگم از اسکندرون به آنجا رفته بود. وقتی دهقانان از وحشتآفرینیهای طبقه فئودال برایم سخن گفتند، من اصلاحات ارضی و کشاورزی را مطرح کردم. سپس یادداشتی به نماینده دولت فرستادم و از او خواستم تا مالکیت املاک کشاورزی را محدود سازد.»
در 1927 بهدلیل تسلطی که ارسوزی بر زبان
فرانسه یافته بود از سوی دولت قیمومیت مدار به سوربن فرستاده شد و پس از 4سال لیسانس خود را در رشته فلسفه دریافت کرد. ارسوزی میگوید که اقامت در پاریس تاثیر شگرفی بر زندگی فکری او داشت: «من اولین تجربه متافیزیکی خود را بهدست آوردم که زندگی مرا دگرگون کرد. این یک دگردیسی بزرگی بود که تمام زندگی مرا جلوهای دیگر بخشید. تمام ادراکات من معانی جدید یافت و ادراکات قدیمی مرا دگرگون کرد. شخصیت من دوباره شکل گرفت و نوشتههای من در فلسفه، هنر و اخلاق به مسیر جدیدی افتاد.»
در پاریس، ارسوزی به مطالعه فلسفه غرب و عقلانیت علمی از طریق آشنایی با آثار برگسون، نیچه، فیخته، دکارت، کانت و دیگران پرداخت؛ در عین حال که دانش خود درباره تاریخ و زبان عرب را نیز غنیتر میکرد. ایدئولوژی ملیگرای ارسوزی بهطور اخص متاثر از فیخته بود که زبان را به مثابه مهمترین جزء هر ملتی میپنداشت. بر همین اساس، تجربه فکری او در پاریس وی را - به تعبیر آنتوان مقدیسی- بهعنوان «تنها فیلسوف» ناسیونالیسم عربی شناساند. این به این معناست که مطالعات ارسوزی به او، در قیاس با سایر فیلسوفان عرب که مقلد تعاریف ملیگرای غربی بودند، توانایی تعریف منحصر به فردی از ملیت عربی بخشید.
اعزام ارسوزی به پاریس در اصل اخراجی بود از سوی دولت قیِم، زیرا به این باور رسیده بودند تا زمانی که وی در اسکندرون باشد موضعگیریهای ضد فرانسوی خود را رها نخواهد کرد. با این حال، اقامت او در پاریس بر زندگی سیاسی وی هم تاثیر داشت. «سلیمان العیسی» یکی از شاگردان و هواداران ارسوزی در اسکندرون چنین میگوید:
«نزد ارسوزی، تودههای زحمتکش همچون منبع به حساب میآیند و ملیگرایی از طریق آزاد کردن تودههای زحمتکش و دادن حق آنها با ابزار مبارزه سوسیالیستی ساخته خواهد شد. او فلسفه را امری تجلییافته و ساده در وجود محرومان درک میکرد ملیگرایی و انگیزه ایدئولوژیک را به تودههای زحمتکش مرتبط میساخت. این –چنانکه به نظر میرسد ـ یک تمایز طبقاتی نیست اما بر این فرض قرار میگیرد که طبقات مورد استثمار قرارگرفته بخشی جداییناپذیر از ملت نیستند، بلکه خارجیانی در سرزمین پدریشان محسوب میشوند. یک ملت تنها متشکل از تودههای محروم و بیچاره است.»
فعالیت سیاسی اولیه
در سال1930، وقتی ارسوزی مطالعات خویش را در پاریس پایان داد و به انطاکیه بازگشت بهعنوان معلم تاریخ و جغرافی در دبیرستان مشغول به کار شد. مدت زمان زیادی نبود که او به فعالیت سیاسی علیه قیمومیت
فرانسه پرداخت. چنانکه خود میگوید: «من در سال1930 از پاریس بازگشتم و بهعنوان معلم در دبیرستان انتخاب شدم. اندکی بعد با نمایندگان قیم فرانسوی مشاجراتی پیدا کردم و مخالفتهای بعدی ما به تدریج مرا از هدف اصلیام در فرهنگ و فلسفه دور و وارد دنیای سیاست کرد. در راه بازگشت از پاریس به انطاکیه، من عبارات زیر را در دفترچه خاطراتم به فرانسوی نوشتم: «برای ایجاد یک کشور یا خلق یک روح باید هنرمند یا پیامبر بود. مساله این است. آنگاه که میان ادبیات و سیاست در نوسان بودم، فرانسویها با سیاست امپریالیستیشان مسیر و جهت سیاسی مرا به من دیکته کردند.»
فعالیتهای سیاسی ارسوزی در انطاکیه در اوایل دهه30 را میتوان در ابعاد زیر خلاصه کرد:
1- اولین اقدام ارسوزی به محض حضور در دبیرستان، از بین بردن تقسیمبندی کلاسها بر اساس طبقهبندیها و معیارهای مذهبی و فرقهای بود. ارسوزی در مخالفت با سیاست فرقهگرایانه فرانسویها، کلاسهای درسی را فارغ از وفاداریهای فرقهای–مذهبی دانشآموزان از نو سازمان داد. همچنین او در سخنرانیهایش برای دانشآموزان سعی داشت این باور را به آنها القا کند که «به یک ملت» تعلق دارند و از سوی «یک دشمن» تهدید میشوند. وی پذیرفته بود که فرقهگرایی، طبقات اجتماعی و قبیلهگرایی انحراف از جوهره انسانیت است و باید نسخ شود.
2- ارسوزی دانشآموزانش را ترغیب میکرد تا مدیریت برخی انجمنها و باشگاهها در انطاکیه را بهدست گیرند. بهطور مثال، دانشآموزان مسیحی و مسلمان او با باشگاه هنرهای زیبا ارتباط یافتند؛ باشگاهی که به باشگاه فرقهای کاتولیکهای رومی و ارتدوکسهای یونانی نیز معروف بود و زمانی که این دانشآموزان اکثریت را در این باشگاهها بهدست میآوردند ارسوزی را بهعنوان رئیس کمیته اجرایی انتخاب میکردند. همچنین دانشآموزان و پیروانش را تشویق میکرد که با «دفتر نهضت علویون» ارتباط بگیرند؛ دفتری خدماتی که تنها متعلق به علویها بود؛ اما به تدریج به دفتری خدماتی برای تمام اعراب تبدیل شد و نام آن به «دفتر نهضت عربی» تغییر یافت.
3- ارسوزی «انجمن عربی» را در انطاکیه تشکیل داد. این انجمن که اعضایش عمدتا دانشآموزان و کارگران بودند به سرعت فعالیتهای خود را در میان دهقانان در مناطق روستایی نیز گسترش داد. در نشستهایی که با حمایت مالی این انجمن انجام میشد تمام اقشار مردم از گروههای مختلف فرقهای ـ مذهبی حضور یافته و درباره ملیت و رستاخیز عربی بحث میکردند. «سلیمان العیسی» نشست این انجمنها را چنین روایت میکند: «وقتی ما دانشآموزان جوانتری بودیم، هر روز عصر با دوستان بزرگتر از خودمان یعنی کارگران، دانشآموزان و دهقانان، گِرد ارسوزی در «انجمن عربی» جمع میشدیم. او برای ما سخنرانیهایی درباره انقلاب ناسیونالیستی، ترقی خواهانه و سوسیالیستی عرب ارائه میداد و نیز برای ما درباره رهبری خود در جنبش انقلاب عربی علیه اشغال استان اسکندرون سخنرانی میکرد.»
4- ارسوزی خانهای در روستای الشکماجه (یا الجکماجه) در همسایگی انطاکیه تهیه کرد که محل آمد و رفت حامیان و پیروان او از میان گروههای مختلف فرقهای-مذهبی بود تا به سخنان او گوش فرا دهند و نظرات خود را با یکدیگر رد و بدل کنند. او در خانه، دبیرستان و در کافهها و خیابان برای مردم از تمدن جدید، سیاست و نقش اعراب در تمدن بشری سخن میگفت. او تاکید ویژهای بر رد تمام خرافات و ارزشهای فاسدی که در جامعه گسترده بود نهاد، زبانهای خارجی آموخت و با تمدن غربی تماسهایی برقرار ساخت تا آن را بر اساس ملیگرایی عربی درک کند و بشناسد.
ارسوزی بارها بهدلیل فعالیت سیاسی و اقدام علیه منافع فرانسویها دستگیر و زندانی شد، اما اندکی بعد بهدلیل درخواست هواداران خود آزاد میشد. با این حال، در سال1933 دولت قیم
فرانسه بهدلیل ترسی که از اقدامات او در برانگیختن جنبشی مردمی و ضد فرانسوی در انطاکیه داشت، ارسوزی را بهعنوان معلم به حلب و دیرالزور تبعید کرد. سرانجام از کسوت معلمی کنار گذاشته شد و در سال1934 درحالیکه بیکار بود، به انطاکیه بازگشت.
اتحادیه اقدام ملی
در 20اوت1933 کنفرانسی در روستای «قرناییلِ» لبنان برگزار شد که اهمیت خاصی در تحولات بعدیِ نهضت ناسیونالیستی عرب داشت. حدود 50جوان ناسیونالیست از تمام مناطق عربی با هدف برقراری شالودهای محکم و هماهنگشده برای یک نهضت مستقلِ پان عربی در این کنفرانس حضور یافتند. در 24اوت و پس از بحثها و گفتوگوها، آنها «اتحادیه اقدام ملی» را تشکیل دادند و «مانیفست کنفرانس موسسان اتحادیه اقدام ملی» را اعلام کردند. این مانیفست به نقایص عربی همچون خودپسندی، تبعیض علیه زنان و حفظ شیوه بدوی زندگی اشاره کرد؛ درحالیکه شایستگیهایی مثل تاریخ با عظمت، خویشاوندی زبانی، موقعیت استراتژیک و ظرفیتهای
اقتصادی را ارج مینهاد. سپس، خطرها و توطئههای امپریالیسم را یادآور شد و تایید کرد که هدف مداخله قدرتهای خارجی چیزی نیست جز مستعمره کردن مناطق عربی و اینکه وعدههای
فرانسه برای معاهده با سوریه برابر است با گسترش امپریالیسم. از این رو، « اتحادیه» دو هدف را مشخص کرد: «حاکمیت و
استقلال عرب» و «وحدت جامع اعراب». اتحادیه، مناطق عربی را به مثابه یک واحد
اقتصادی مینگریست که خواستار مخالفت با سرمایهگذاریهای خارجی و امتیازات به آنها، مقاومت در برابر فئودالیسم و برقراری قانونی بود که مالکیت املاک و مستغلات را محدود میساخت. افزون بر این، «اتحادیه» بر مقاومت خود در برابر تمام انواع تعصب فکری به جز ملیگرایی عربی، بهبود وضعیت اجتماعی زنان و پذیرش زبان عربی در هنگام تحصیل تصریح میکرد. درباره سیاستهای داخلیِ سوریه، «اتحادیه» هرگونه سیاست و تصمیمی از سوی دولت سوریه و پارلمانی را که با دولت قیم
فرانسه همکاری کند، رد کرد. اگرچه زکی الارسوزی در نظر داشت تا در آن زمان حزب ملیگرای خود را تشکیل دهد، اما در کنفرانسی که در اوت1933 برگزار شد حضور یافت و رهبری شاخه اتحادیه در اسکندرون را به عهده گرفت. او درباره مشارکت خود در این اتحادیه چنین میگوید: «انگیزه تشکیل اتحادیه اقدام ملی همانا احساسات عربی در برابر احساسات ملی (وطنی) بود که ائتلاف ملی مدعی آن بود، یعنی، جایگزینی احساسات منطقهای (اقلیمی) به جای احساسات وطنی. من در نزاعمان در انطاکیه نماینده اتحادیه اقدام ملی بودم. هدف اتحادیه همانا شناسایی اهدافی بود که حزب بعث برای آن میکوشید. قبل از اینکه با اتحادیه ارتباط یابم تصمیم داشتم تا حزبی با عنوان «بعث» [رستاخیز] تشکیل دهم. با وجود این، من این ایده را رها کردم و با اتحادیه برای حمایت از برادران جوان عربمان در سوریه و سایر مناطق عربی همراه شدم.»
به گفته «فائز اسماعیل» دبیر کل حزب «وحدت سوسیالیستی»، شاخه اسکندرونِ اتحادیه اقدام ملی در میان سایر شاخهها به لحاظ ساختاری برجسته بود: «پیش از شکلگیری حزب بعث ما به اتحادیه اقدام ملی تعلق داشتیم. اتحادیه این استان از بُعد ساختاری متمایز از اتحادیه دمشق و سایر مناطق سوریه بود. این اتحادیه تودههای زحمتکشی را جذب میکرد که – بهطور کلی به واسطه ناامیدی در وضعیت فعلیِ جهان عرب – مشتاق یک ملت ایدهآل عربی بودند. آن پیشگامان نسبت به ملت عرب احساس مسوولیت کاملی میکردند. آنها ایده پاکسازی تاریخ اعراب از آلودگیها و اثبات مشارکت سازنده آنها در این تاریخ را مورد بحث قرار میدادند. آنها خود را مسوول خلق تاریخ مدرن عرب میپنداشتند.»
اگرچه اتحادیه، آنگاه که رهبرانی مانند صبری العسالی، عدنان العطاسی و فرید زینالدین برای ارتباط با «ائتلاف ملی» در سال 1936 و 1937 از آن کنار کشیدند، آسیبپذیر شد؛ اما وقتی دفتر اصلی اتحادیه به ارسوزی آزادی و
استقلال در رفتار بخشید، او فعالیتهای سیاسی خود را در اسکندرون تداوم بخشید. از این رو، وقتی مشاجره درباره بازگرداندن اسکندرون میان ترکیه و
فرانسه در اکتبر1936 درگرفت، وی نقش مهمی در مخالفت با فشارهای ترکیه برای واگذار کردن اسکندرون ایفا کرد.
مشاجره اسکندرون
وقتی استان اسکندرون بهعنوان منطقهی خودمختار زیر نظر دولت قیم
فرانسه تاسیس شد، ظاهر آن همچون موجودیتی «موزاییکی» شکل به نظر میرسید که اجتماعات قومی و مذهبی-فرقهای گوناگونی را دربرمیگرفت. اگرچه جمعیت ساکن در آن تقریبا قابل تقسیم به جمعیت ترک زبان و جمعیت عرب زبان و مسلمان و مسیحی است، اما درک دقیق ترکیب آنها دشوار است. هر اجتماعی آمار خاص خود را دارد و نیز این آمارها بسته به طبقهبندیهای مورد استفاده میتواند به شکلهای مختلفی تفسیر شود. قابل اعتمادترین تخمینها احتمالا از آنِ دولت قیم فرانسوی در سال1936 است. بر اساس این تخمینها، جمعیت کل استان اسکندرون 220هزار نفر بود که از این میان 39درصد ترک، 28درصد علوی، 11درصد ارمنی، 10درصد سُنی (اعراب سنی)، 8درصد مسیحیان (عمدتا ارتدوکسهای یونانی) و 4درصد سایرین (کردها، چرکسی و یهودی) بودند. ترکها پرجمعیتترین جامعه قومی بودند؛ اما تعدادشان اندکی بیشتر از جمعیت عرب زبانی بود که شامل علویها، سنیها و بسیاری از مسیحیان غیر ارمنی میشد. اگرچه تا اوایل دهه30 تنشهای قومی و مذهبی ـ فرقهای آنقدر شدید نبود، اما بن بست بزرگِ
اقتصادی در اسکندرون بهدلیل
رکود جهانی ـ که با گسترش سریع ایدئولوژیهای ناسیونالیستی ترکی و عربی ممزوج شده بود ـ هماهنگی و هارمونیِ منافع متقابل را بر هم زد. تقابل میان ترکها و اعراب زمانی در اکتبر1936 رخ نمود که ترکیه از
فرانسه خواست تا
استقلال کامل به اسکندرون بدهد و در نتیجه
فرانسه هم این مسوولیت را به «شورای جامعه ملل» ارجاع داد تا این مشاجره با ترکیه را حل و فصل کند.
با نگاهی به اسکندرون، واکنشهای مختلف عربی به این مشاجره را میتوان کشف کرد. هدف برخی اعراب که عمدتا متشکل از زمین داران علوی و مسیحیان شهری بودند، حفظ وضعیت موجود در وضعیت خودمختاری در اسکندرون بود. برخی دیگر مثل طبقه زمیندار سُنی انتظار روابط قویتر اجتماعی و
اقتصادی با سوریه از طریق ادغام کامل اسکندرون با سوریه را داشتند. علاوه بر این عربها، زکی ارسوزی بهشدت مخالف تسلط ترکیه بر اسکندرون بود؛ چرا که وی رهبری شاخه اسکندرون اتحادیه اقدام ملی را در دست داشت و از حمایت گسترده اندیشمندان عرب زبان (عمدتا سنیها و مسیحیهای شهری) برخوردار بود. او درحالیکه بر مبارزه خود علیه فرانسویها پافشاری میورزید و ساقط کردن فئودالیسم را هم در سر میپروراند، خود را به این مساله و با این اعتقاد متعهد ساخت که کشمکشِ اسکندرون -که میتواند آتشی به خرمن تمام مناطق عربی بزند- اولین گام در راستای تاسیس اولین دولت عربی خواهد بود. در میان فعالیتهای چشمگیر ارسوزی در رابطه با این مشاجره میتوان به انتشار روزنامه «العُروبه» اشاره کرد که از اکتبر1937 تا ژوئن1938 تا 114شماره منتشر شد و این در حالی بود که نشریه وی بارها از سوی دولت قیمِ
فرانسه با ممنوعیتهایی مواجه شده بود. ارسوزی در این روزنامه میکوشید تا اندیشههای ملیگرایانه خود را در قالب الفاظ بیان و شعار «اعراب یک ملت واحد هستند» مطرح کند و تصریح میکرد که تکتک مردم عرب باید این ایمان را در ایدئولوژی، مبارزه، اخلاقیات و نوآوریهای خود داشته باشند. البته این به این معنا نبود که وی نافی تمدن غرب است. اگرچه ارسوزی خود را مخالف توطئههای غرب میپنداشت؛ اما بر چارهناپذیریِ پذیرش دستاوردهای تمدن غربی تاکید میکرد تا ـ چنانکه بعدها شاگرد قدیمی او «واهب الغنیم» از استان اسکندرون خاطرنشان ساخت - نهضت ملیگرای عربی را تقویت کند: «همه ما در این باور ارسوزی اشتراک نظر داشتیم که باید از تمام جنبههای مثبت تمدن اروپایی بهرهبرداری کنیم و آن را در راستای استحکام ملت خود و توسعه جامعه خویش به مرحله عمل درآوریم. چنین باوری تفکر زکی در آن مرحله را بازتاب میدهد: شیفتگی او به تمدن اروپایی و باور راسخ او به مردم و ملیگرایی ما.»
علاوه بر تصحیح و نگارش در «العُروبه»، ارسوزی در فعالیتهای سیاسی مهم دیگر هم تحرک خود را حفظ کرد. بنا به گفته کسانی که در آن زمان اسکندرون را دیده بودند، ارسوزی با مردم دیدار میکرد و به آنها گوش فرامیداد، مطالعه میکرد و برای نهضت برنامهریزی میکرد، مردم را از بالکن
خانه خود راهنمایی میکرد و حتی زمانی که مردم اشتیاق نشان میدادند به خیابانها میآمد. با این حال، ائتلاف ملی، نهضت ارسوزی را مانعی در راه سیاست منطقهگرایانه خود میدید؛ چراکه وی نه تنها از
استقلال کوتاه نمیآمد، بلکه خواستار وحدت عربی بود. این ائتلاف همچنین مشاجره اسکندرون را چیزی بیش از کارت چانهزنی برای گرفتن امتیازات بیشتر از
فرانسه هنگام انعقاد معاهده
استقلال سوریه نمیدانستند. موضع منفیِ ائتلاف ملی درباره این مشاجره تنها
فرانسه و ترکیه را به سوی توافق ژنو در مه1937 آن هم در حمایت از دولت ترک و ترکهای اسکندرون سوق داد. در این توافق، ترکیه و
فرانسه عمدتا بر 5محور توافق کردند: اسکندرون بهعنوان واحد سیاسی مستقل از سوریه شناخته شود. نامنویسی از شهروندان و انتخابات پارلمانی زیر نظر جامعه ملل انجام شود. تعداد کرسیهای پارلمان در 40کرسی ثابت خواهد ماند. حداقل تعداد نمایندگان برای هر فرقه به شرح زیر خواهد بود: ترکها8، علویها6، سنیها (اعراب سنی)2، ارمنیها2 و ارتدوکسهای یونانی1؛
فرانسه و ترکیه هم مطیع تصمیماتی خواهند بود که پارلمان منتخب تصویب خواهد کرد. در واکنش به توافق ژنو، شاخه اسکندرونِ اتحادیه اقدام ملی کنفرانسی از کمیتههای اداری در 28ژوئن1937 در انطاکیه برگزار کرد. این کمیته که با ریاست ارسوزی، رهبری جدیدی را نامزد کرده بود تصمیم گرفت که فعالیت تمام شاخههایش با دفتر اصلی مستقر در انطاکیه به ریاست این رهبری جدید هماهنگ باشد. از این رو، ارسوزی بهشدت با روح فرقهگرایانه توافق ژنو، توطئه
فرانسه و ترکیه و سیاستهای منفی دولت سوریه در قبال این مشاجره مخالفت و آن را سرزنش میکرد؛ در عین حال که ندای ظهور ملیگرایی عرب را سر میداد. بهطور مثال، وی در «العروبه» شماره22 مورخ 25نوامبر1937 چنین مینویسد: «اعراب -با وجود غروری که در عربیتِ خویش و قصدشان برای دستیابی به آرزوهای ملیگرایانهشان دارند- از سوی توافق ژنو بر مبنای مذهبی مورد قضاوت قرار گرفتند و از این رو به علویها، ارتدوکسهای یونانی و اعراب سُنی تقسیم شدند. این، علاوه بر کنار زدن علویها به معنای نادیده گرفتن آنها بهعنوان فرقهای اسلامی است؛ نگرشی که بر تناقضی اساسی در دورنمایی سکولار مبتنی است که این توافق بر روی آن بنا شده و با وجود تداوم اعتراضات و تظاهرات مردمی اما آسیبهای زیادی به احساسات و منافع عرب وارد ساخت. این توافق با تقسیم آنها به فرقههای مذهبی مختلف نشان داد که ترکها باید اکثریت را در این استان داشته باشند.
در نتیجه، این تقسیم این بهانه را به ترکیه داد تا آنگاه که ترکها اکثریت را در این استان بهدست آوردند، خواستار جدایی این استان از سوریه شوند. این توافق همچنین
فرانسه را به مذاکرات پنهانی با ترکیه ـ دور از چشم شورای جامعه ملل ـ واداشت تا برای این مشکل راهحلی سیاسی بیابند و کاری به حقوق بینالملل نداشته باشند.
این گرایش منحرف -در آغاز- انگیزهای شد برای شورای جامعه ملل تا زبان ترکی را زبان رسمی در این استان اعلام کند (اما بعدا زبان عربی را هم بهعنوان زبانی رسمی پذیرفت). اعراب عمیقا احساس میکردند که در حق آنها بیعدالتی روا داشته شده و پیامدهای فاجعهباری را دیدند که ممکن است از این بیعدالتیها برخیزد. در نتیجه، آنها دو رفراندوم را برگزار کردند: یکی درباره رئیسجمهوری سوریه و دیگری درباره شورای جامعه ملل و خواستار پذیرش یک اصل واحد در تقسیم فرقهها، خواه بر مبنای مذهب و خواه بر مبنای قومیت شدند. آنها این مسوولیت را به دولت سوریه دادند تا درخواستهای آنها در برابر شورای جامعه ملل و کشورهای مربوطه را به جِد مطرح و برای عملی شدن آن فشار وارد آورد. با وجود این، به نظر میرسد که دولت سوریه این درخواستها را جدی نگرفت و به خود زحمت نداد تا اطلاعات مستند و کافی درباره مساله مورد بحث را به شورای جامعه ملل بدهد.»
با وجود مخالفت ارسوزی اما اسکندرون بر اساس توافق ژنو رژیم مستقل و جدیدی را اعلام کرد و در 29نوامبر1937 کاملا از نظام سوریه جدا شد. خیلی زود آمارگیری از ساکنان تحت نظارت جامعه ملل به اجرا در آمد و ثابت کرد که اعراب 70درصد از جمعیت اسکندرون را تشکیل میدهند و این بر خلاف انتظار ترکیه بود. از آنجا که این آمارگیری ساکنان را ملزم نمیکرد که تعلقات قومی و مذهبی-فرقهای خود را مشخص سازند، زمینداران ترک، دهقانان عرب را واداشتند تا بهعنوان ترک نامنویسی کنند. همچنین، دولت ترکیه، ترکهایی را که ریشههایی در اسکندرون دارند، تشویق کرد که به این منطقه بازگردند تا جمعیت ترک در آنجا افزایش یابد. با تمام این دروغها اما تعداد اعرابی که بهعنوان ترک نامنویسی کردند تنها 5درصد بود. نه ارمنیها و نه مسیحیان عرب بهعنوان ترک نامنویسی نکردند و برخی ترکهای محافظهکار حتی بهعنوان سنیِ (اعراب سنی) مخالف با کمالیسم سکولار نامنویسی کردند.
دولت قیم
فرانسه که از نتیجه این آمارگیری و نام نویسی شهروندان مضطرب شده و زنگ خطر برایش به صدا درآمده بود در دسامبر1937 و ژوئن1938 ارسوزی را بازداشت کرد؛ آن هم به این اتهام که اتحادیه اقدام ملی به دنبال برافروختن و تحریک دشمنی میان ترکها و اعراب است. با این حال، مخالفت اعراب هرگز بهطور کامل سرکوب نشد. بهویژه زمانی که ارسوزی در ژوئن1938 دستگیر شد، این مخالفتها به شکل تظاهرات آشکارتر در میان اعراب انطاکیه رخ نمود که به مدت دو هفته دست به اعتصاب عمومی زدند. افزون بر این، حدود 200نفر از زنان عرب هتلی را که محل اقامت ناظران جامعه ملل بود، اشغال کردند. تنها پس از آزادی ارسوزی بود که این محاصرهها پایان یافت. سرانجام، در 5ژوئیه 1938، نیروهای ترکیه در قالب حقی که در معاهده دوستی فرانسه–ترکیه در 4ژوئیه1938 به آنها وعده داده شده بود به اسکندرون قشونکشی کردند. با فشار و زور سرنیزه ترکها در انتخابات، ترکها 22 کرسی دریافت کردند و اکثریت یافتند؛ درحالیکه ساکنان عرب بایکوت شدند. در سپتامبر1938 نشست افتتاحیه پارلمان جدید و منتخب استان اسکندرون که به استان «هاتای» تغییر نام داد اتفاق افتاد و در فوریه1939 هاتای به ترکیه واگذار شد.
تشکیل حزب عربی بعث
در 8ژوئیه1938، سه روز پس از حمله نیروهای ترکیه به اسکندرون، زکی ارسوزی از زندان آزاد و این شهر را ترک کرد. او همراه با اسکندرونیها، هواداران و پیروان خود از طریق حلب، حما و حمص به دمشق
مهاجرت کرد. گفته میشود به هر شهر یا روستایی که آنها وارد شده و توقف میکردند، ساکنان ابتدا در رد و نفی آنها میکوشیدند؛ اما به زودی به خاطر تظاهرات مردمی در حمایت از جنبش ملیگرایانه آنان، از آنها استقبال میکردند. بهطور مثال، وقتی ارسوزی و اسکندرونیها به حما رسیدند، دانشآموزان، دبیرستانی را برای اسکان در اختیار گرفتند و آنها را قادر ساختند تا در آنجا بمانند تا زمانی که دولت قیم
فرانسه آنها را به تخلیه آن وادار کرد.
وقتی ارسوزی به دمشق رسید بهعنوان رهبر ملیگرای اسکندرون شناخته شده بود. در ابتدا مجبور شد در حومه السیبکی دمشق با 8 –7 نفر از حامیان اسکندرونیِ خود که متحمل بیکاری و
فقر شده بودند، زندگی کند. اما به زودی موفق شد جنبش ملیگرایانه خود را با شکل دادن به یک حزب سیاسی و محفلی فکری با دمشقیها بهویژه دانشآموزان احیا کند. هسته این محفل با اسکندرونیهایی همانند واهب الغنیم، مسعود و ادیب الغنیم (برادر کوچک واهب)، سلیمان العیسی، درویش الزونی، صدقی اسماعیل، علی محسن ضیفاح، یوسف شکرا و ابراهیم فوزی شکل داده شد که در عین حال مشغول تحصیل در دانشگاه سوریه [دانشگاه دمشق در حال حاضر] و دو دبیرستان در دمشق بودند. علاوه بر این، برخی از دانشجویانی که در دمشق زندگی میکردند به ارسوزی و همراهان اسکندرونیِ او ملحق شدند که از آن میان میتوان به جمال العطاسی، علی حیدر، عبدالحلیم غدور، سامی الجُندی، جلال السید، محمد کساب، نظام مناهیر، یحیی السوقی، عبدالخالق النقشبندی، عبدالخالق مرعشی، عبدالغنی شریف و سامی الدورابی اشاره کرد. آنها هر روز در منزل ارسوزی جمع میشدند و درباره مسائل مختلفی مثل مسائل سیاسی و فلسفی برای ساعتها بحث میکردند. از این رو، قبل و در حین جنگ جهانی دوم، ارسوزی نقش مهمی در تاثیرگذاری بر جوانانی ایفا کرد که بعدها نقش مهمی در شکل دادن به حزب بعث در 7آوریل1947 بازی کردند.
در آن برهه، برخی سازمانهای سیاسی جدید در مخالفت با ائتلاف ملی سر برآوردند که از جمله میتوان به حزب سوسیال ناسیونال سوریه، حزب کمونیست لبنان – سوریه و حزب جامعه اسلامی اشاره کرد که با اخوانالمسلمین سوریه ادغام شدند. در این دوره ارسوزی هیچ حزب سیاسی مناسبی را نیافت که نمایندگی جنبش ملیگرای او را به عهده بگیرد. همچنین «اتحادیه اقدام ملی» که وی روزگاری با آن در ارتباط بود بهدلیل انحرافش از باورهای اولیه ناسیونالیستی برای او قابل پذیرش نبود. بنابراین، اولین اقدام عمومی که بنا به گفته واهب الغنیم، ارسوزی در 1939 در دمشق اتخاذ کرد اعلام کنارهگیری او از این اتحادیه بود: «در دمشق زکی ارسوزی با درک اینکه بسیاری از چهرههای صاحب نام [در اتحادیه اقدام ملی] چیزی جز دلال سیاسی نبوده، افرادی چندان با سواد نبودند و ایدههایی که آنها به جد ترویج میکردند جدی گرفته نمیشد دچار شوک عظیمی شد. در مقابل، بسیاری از آنها نتوانستند تجسم این اصول در زندگی روزمرهشان باشند. از این رو، ارسوزی 6ماه پس از حضور در دمشق هیچ چارهای نداشت جز اعلام عقبنشینی از اتحادیه اقدام ملی و اختصاص زمان و تلاشهای خود به اندیشه درخصوص آینده و حل مساله عرب و ضرورت پایهگذاری یک حزب جدیدِ عربی که عاری از نقصهای اساسی در اصول باشد و درگیر در سازش، معامله و نیرنگهای سیاسی نباشد.»
پس از کنارهگیری ارسوزی از اتحادیه اقدام ملی، او حزبی به نام «حزب ناسیونالیست عربی» تشکیل داد. بنا به گفته سامی الجُندی، این حزب تمثال «ببر» را بهعنوان نماد خود برگزید که به نوعی به نازیسم و فاشیسم مرتبط بود و تجلی اصول زیر بود:
1- اعراب یک ملت هستند.
2- اعراب یک رهبر واحد دارند که آشکارا تجلی و بیانگر ظرفیتهای ملت عرب است.
3- عربیگری: وجدان ملی ما منبع قداستی است که از آن آرمانهای ما نشأت میگیرد و ارزش امور هم در قیاس با آن سنجیده میشود.
4- عرب صاحب سرنوشت خود است.
حزب ناسیونالیست عرب فعالیتهای خود را در یک برهه کوتاهی به تعلیق درآورد؛ چراکه ارسوزی فرصتی یافت تا در سال1939 برای تدریس به بغداد برود. به هر روی، در سال1940 دولت قیم بریتانیا در
عراق بهدلیل حمایت ارسوزی از ناسیونالیسم عربی در میان جوانان عراقی از حضور او در
عراق دل خوشی نداشت و در نهایت هم او را اخراج کردند. وقتی به دمشق بازگشت بهشدت ضرورتِ تاسیس حزب اصلی خود را احساس کرد و مشتاقانه پیروان خود را ترغیب میکرد که چنین کنند. چنین بود که ارسوزی و پیروانش همچون واهب الغنیم، سامی الجندی، جمال العطاسی، علی حیدر و عبدالحلیم غدور «حزب بعث عرب» را در پایان1940 تاسیس کردند. سلیمان العیسی مرحله شکلگیری حزب بعث را چنین روایت میکند: «یک روز عصر ما... در
خانه بسیار کوچکمان... بهشدت مشغول مطالعه بودیم... 6 یا 7 نفر دانشآموز با هم مطالعه میکردند... ناگهان مرشد ما زکی الارسوزی - که رحمت خدا بر او باد – با لبخندی ملیح وارد اتاق شد و همراه با او هم دوست قدیمی ما واهب الغنیم بود. تاریخ دقیق آن را به خاطر نمیآورم؛ ما بچه مدرسهایهای آن زمان، هرگز به فکرمان نرسید که این حوادث را ثبت کنیم؛ اما رفقای قدیمیتر ما بیتردید آن حوادث را میشناسند و به خاطر هم میآورند.
یک روز زمستانی در سال1940 بود. سرمان را بلند کردیم. جلسه مطالعه ما تمام بود. سپس مرشد ما ارسوزی سخنانی برای ما ایراد کرد: «امروز، ما یک حزب جدید عربی تاسیس کردیم: حزب «بعث عرب». دوستانتان در دانشگاه با شما تماس خواهند گرفت و درباره نقش هر یک از شما اطلاعاتی به شما خواهند داد. البته هریک از شما از همین لحظه یک عضو در این حزب -حزب بعث عربی- است. خود را آماده کنید تا این پیام را بگسترانید... و خود را برای کاری جدی آماده کنید. ما تصمیم گرفتهایم تا مرحله جدیدی در تاریخ جدید کشورمان را آغاز کنیم. تصمیم گرفتهایم به لحاظ عملی فرآیند برقراری ملت متحد عرب و یک دولت متحد عربی را آغاز کنیم. ایدهها و آرمانهایی که در اسکندرون ترویج میکردیم اکنون بهصورت یک کار تاریخیِ سازمانیافته درمیآید... و به حزبی که وظیفه و مسوولیت آزادسازی 7میلیون عرب را به دوش میکشد، منتقل میشود. اعراب یک ملت هستند. سرزمین عربی یک واحد جدانشدنی است. وجدان ملی ما منبع هر آن چیزی است که برای ما مقدس است. تفکر و رفتار ما از این وجدان برمیخیزد و آن بستری است که ارزش چیزها هم در قیاس با آن سنجیده میشود.»
نشریهای به نام «البعث»
روزی که زکی ارسوزی در میان هواداران خود تشکیل حزب بعث را اعلام کرد، خبر از انتشار نشریهای به نام «البعث» داد که سلیمان العیسی سخنان او را چنین نقل میکند: «ما تصمیم گرفتهایم روزنامهای راه بیندازیم که سخنگوی حزب باشد. فعلا باید هفتگی باشد تا وقت و
انرژی زیادی از شما نگیریم و نام این روزنامه هم به تأسی از حزبمان چنین خواهد بود: «البعث». با یکدیگر آن را حک و اصلاح خواهید کرد. نوشتن را تمرین خواهید کرد؛ به همین دلیل مهارتهای نوشتاری تنها از طریق تمرین بهدست خواهد آمد. تلاش کنید این افکار را به دیگران هم منتقل کنید، به هر دانشآموزی در این سرزمین، به هر
کارگر و به هر دهقان. وقت زیادی برای روشنفکران تلف نکنید؛ چراکه آنها وقت شما را با لفاظیهای پوچ خود میگیرند و بحثها را عقیم میکنند و این تنها چیزی است که آنها در آن مهارت دارند و دوست ندارند کار کنند. ما در سطح ملی و در استان این تلاش را تکرار خواهیم کرد. بعث عربی راهی به سوی آزادی خواهد بود.
ما خواهان یک دولت عربی بزرگ و مدرن هستیم که تمام بیعدالتیها را کنار بگذارد و دوران عقبماندگی را پشت سر بگذارد و ملت عرب ما را وارد قرن بیستم کند.
ما هویت عربی خود را در پرتو تمدن مدرن بهدست خواهیم آورد. ما توزیع ثروت را از نو در نظر خواهیم گرفت. ما این جامعه در هم ریخته فئودالی را متلاشی میکنیم و یک جامعه سوسیالیستی عربی را جایگزین آن میکنیم که در آن عدالت حاکم است و
صنعت در آن پیشرو است. ما فرصتهای برابر را برای همگان میخواهیم.
در میانه جریانها و ایدئولوژیها و مبارزه برای بقا در این دنیا ما اصالت خود را فراموش نخواهیم کرد. همیشه بر هویت عربی خویش و خصلتهای معتبر ملی خویش پای میفشریم.»
«البعث» یک هفتهنامه 16صفحهای بود. تنها یک نسخه از آن بهصورت دستنویس منتشر و میان اعضا توزیع شد. این هفتهنامه مشتمل بر ستونهایی درخصوص سیاست بینالملل، سیاستهای ناسیونالیستی عرب، سیاست داخلی سوریه و کاریکاتور بود. روی جلد، تصویر «ببر» زیر درخت خرما بهعنوان نماد حک شده بود. محتوای البعث با مفاهیم و برداشتهایی مشخص میشد که حامل اهمیت خاصی برای آنها بود: اصالت ناسیونالیسم عربی؛ قدرت اعراب در تاریخ؛ رسالت اعراب؛ تاثیر «شعوبیه» در تاریخ عرب؛ قدرت اعراب در وحدتشان؛ آزادی اجتماعی؛ اصالت اخلاق، آرمانها و سرزمین عربی؛ اعراب به عنوان یک ملت؛ ملت واحد عرب، اعراب بهعنوان صاحبان سرنوشت خویش، خائنان حاکم که با این ملت بیگانهاند و غیره.
بر اساس راهنماییهای ارسوزی، وظیفه هر یک از شاگردان در انتشار البعث مشخص شد. ارسوزی که خود مسوولیت کارهای فکری البعث را بر عهده گرفت سرمقاله و برخی مقالات مهم درباره ملیگرایی و رهبری سیاسی نگاشت. شاگردان او مثل صدقی اسماعیل و علی محسن ذیفاح هم کمکهایی ارائه میدادند. سلیمان العیسی بهعنوان سردبیر انتخاب شد. متعاقبا به واهب الغنیم هم مجموعهای از مقالات سپرده شد. ادهم اسماعیل آخرین کپیِ دستنوشتها را آماده میکرد. در همین زمان، ارسوزی و شاگردانش هفتهنامهای با عنوان «المِنشار» منتشر کردند که شامل تفسیرهای انتقادی، کاریکاتور و هزلیاتی بود که «قصائد الحلمنتیشی» نامیده میشد. ارسوزی همچنین مقالات، تفسیرها و انتقاداتی را در این هفتهنامه منتشر میکرد. همانگونه که نام «البعث» بعدها بهعنوان نام روزنامه حزب بعث پذیرفته شد و رسما در 7 آوریل 1947 اعلام شد، بنابراین، نام «المنشار» هم بهعنوان نام ستون هزلیات «جیش الشعب» - گاهنامه ارتش بعثی – انتخاب شد.
سازمان، ایدئولوژی و فعالیتهای حزب بعثِ ارسوزی
ارسوزی و شاگردانش بلافاصله پس از تشکیل حزب بعث عربی و انتشار البعث بازسازی چشمگیر ارگانهای حزبی را آغاز کردند؛ درحالیکه فعالیتهایشان محدود به فعالیتهای زیرزمینی بود. در دو دبیرستان دمشق، سلیمان العیسی و مسعود الغنیم بهطور انفرادی هستههای حزبی را تشکیل داده و رهبری میکردند و در دانشگاه سوریه واهب الغنیم، جمال العطاسی، سامی الجندی، عبدالحلیم غدوری و یحیی محسن ذیفاح هستههایی را با دانشجویانی از سوریه و سایر مناطق عربی تشکیل دادند. همچنین، علی محسن ذیفاح بهعنوان مسوول نظارت بر این تشکیلات انتخاب شد. هر که میخواست با حزب بعث ارتباط داشته باشد در برابر ارسوزی چنین سوگند میخورد و دست راست خود را بلند میکند: «به شرافت و عربیت خود سوگند میخورم تا به اصول حزب بعث عرب پایبند باشم و برای عملی کردن اهدافش کوشش کنم.»
به گفته واهب الغنیم، ارگانهای حزب بعث بر هستهها مبتنی بود. هر هسته متشکل از یک رئیس و دو عضو بود. داشتن یک نشست هفتگی و بحث درباره موضوعات مختلفی مانند سیاستهای سوری، سیاستهای عربی، مشکلات اعراب و ابزارها و روشهای مبارزه الزامی بود. هر 5هسته یک فرقه [انجمن] را تشکیل میدادند. دو بخش در دو دبیرستانِ دمشق و بخشهایی دیگر در دانشگاه سوریه وجود داشت. علاوه بر این، بخشهایی از «طبقات مردمی» در مناطقی از دمشق مثل منطقه الشیخ محیالدین وجود داشت.
این حزب در آن زمان نهادهای برتری همچون شعبه، شاخه، رهبری منطقه ای یا رهبری ملی را در قیاس با حزب بعث در 7آوریل1947 نداشت. در عوض، دارای یک رهبری بود که متشکل از «زعیم» حزب و سه رئیس دفتر فرهنگی، دفتر سازمانی و دفتر مالی میشد. البته رهبر حزب ارسوزی بود. این سه دفتر به ترتیب به سلیمان العیسی، واهب الغنیم و مسعود الغنیم سپرده شد. با این حال، در تابستان1941 اعضای حزب بعث در دمشق تصمیم به گسترش فعالیتهای خود در سراسر سوریه گرفتند و البته لاذقیه اولین شهر برای ماموریت آنها انتخاب شد و سپس القلمون، جبل دروز، حلب، الباب و غیره انتخاب شدند. بهدلیل بازسازی ارگانهای حزب بعث از سوی هواداران و شاگردان ارسوزی، منزل کوچک او در منطقه السیبکی محل رفت و آمد 80–70 دانشآموزی بود که به دیدار او رفته و به نظرات او درباره فرهنگ و حزب بعث گوش فرامیدادند. او به هر جا که میتوانست سر میزد تا تفکرات ناسیونالیستیِ بعثی را بپراکند: از دیدار از مدارس و خانهها گرفته تا خیابانها، کافهها و جاهای دیگر. ارسوزی با هدف آغاز مبارزه ملی گرایانهاش در اسکندرون و گسترش آن به تمام مناطق عربی، به حمایت از عظمت تاریخ عرب و نبوغ و ظرفیتهای عرب پرداخت و بر ضرورت شخصیتی تاکید میکرد که اعراب را قادر میساخت تا کرامت و انسانیت خود را دوباره بهدست آورند و خود را از افول و
رکود و بنبست برهانند. اگرچه وی هفت سال زودتر از میشل عفلق و صلاح الدین البیطار حزب بعث را تاسیس کرد؛ اما این ارسوزی نبود که شعار «یک ملت عربی با رسالتی ابدی» را مطرح کرد. سلیمان العیسی خاطرنشان میسازد که این شعار زمانی شکل گرفت که یکی از اعضا سخنرانی ارسوزی در جلسه حزبی پس از 1947 را با این عبارت جمعبندی کرد. با این حال، ارسوزی همیشه جلسات را با این جمله آغاز و به پایان میبرد: «اعراب یک ملت هستند» که میتوان بهعنوان شعار حزب در آن زمان تلقی کرد. افزون بر این، ارسوزی عبارت دیگری را هم تکرار میکرد: «کشور عربی، میهنی غیر قابل تقسیم است» [بلاد العرب وطن لا یتجزا].
واهب الغنیم 4تفکر اساسی حزب بعث در آن زمان را چنین روایت میکند: 1- اعراب یک ملت هستند. 2- میهن اعراب یک میهن واحد است. 3- عرب بر سرنوشت خود حاکم است. 4- رهبر هدایتکننده اعراب یک عرب است. وی سپس میگوید که آزادی و مسوولیت دو اصل در ایدئولوژی ارسوزی بوده و بر ماهیت دموکراتیک رهبری ارسوزی و خودانگیختگی اعضا تاکید میکند: «رهبری واحد در دیدگاه ما دیکتاتوری نیست. این رهبری از نوع رهبری زکی الارسوزی است؛ یعنی رهبری پدری که به فرزند پند میدهد تا در نتیجه این کار تصمیماتش اصلاح شود. او پند میدهد و مسائل را دائما توضیح میدهد. زکی هرگز تصمیمی را به تنهایی نگرفت. او موضوعات را طرح و با دیگران درباره آن بحث میکرد و احتمالات آن را شناسایی میکرد. او مسائل را با شاگردان و حامیان خود مورد ارزیابی قرار میداد. سپس تصمیم میگرفت (...). ما تصمیم گرفتیم در تظاهرات شرکت کنیم. زکی الارسوزی به ندرت در این تصمیمات دخالت میکرد. ما وضعیت کشور را مورد مطالعه قرار دادیم. وضعیت دبیرستانها را هم همینطور. ما با رؤسای هستهها مشورت میکردیم و سپس به زکی اطلاع میدادیم که روز بعد برای فلان و بهمان هدف تظاهراتی برگزار میشود و ما در آن شرکت میکنیم. زکی درباره این طرحها علاقهمندی نشان میداد. ما تصمیم گرفتیم در تظاهرات شرکت کنیم. تصمیم گرفتیم با برخی از جنبشهای محافظهکارانه مخالفت کنیم.» در هر حال، در نیمه جنگ جهانی دوم حکومت قیم
فرانسه –که از ظهور مخالفتها هوشیار شده و زنگ خطر برایش به صدا درآمده بود- هرگونه فعالیت سیاسی خارج از چارچوب حاکمیتی خود را ممنوع ساخت. اگرچه ارسوزی هرگز همکاری با نهضتهای سیاسی را کنار نگذاشت، اما در نیمه سال1941 حکومت قیم
فرانسه ارسوزی را دستگیر و او را از طریق حمص، لاذقیه و «کوههای علوی نشین» به حلب کوچ داد. همچنین برخی از شاگردانی که همراه با او در تاسیس حزب همکاری کرده بودند هم دستگیر شدند و دیگران هم مجبور به فرار و پنهان کردن خود از دست جستوجوهای حکومت قیم
فرانسه شدند. سلیمان العیسی سرکوب حزب بعث از سوی فرانسویها را چنین روایت میکند: «اخبار درباره حزب جدید به «دولت» رسید. یکشب نیروهای امنیتی به
خانه کوچک ما هجوم آوردند... و ما از مدرسه بازگشته بودیم که دیدیم برگهها و کتابهای مرشدمان ارسوزی در همه جا پخش است. نگران شدیم، از همسایهها درباره مرشدمان پرسیدیم که خبردار شدیم «کارآگاهان» او را دستگیر کرده و او را برای تحقیق بردهاند. در همان روز متوجه شدیم که دولت قیم نظامی دستور داده است که او به لاذقیه تبعید شود. او باید این مسیر را پیاده طی میکرد؛ درحالیکه «مامور» همراه او سوار بر اسب بود. در عصر روز بعد، اولین جزوههای انقلابی حزب بعث منتشر و در تمام دمشق پخش شد؛ در خیابانها، در محلههای کوچکِ درهمتنیده، در هر گوشهای که «سخنرانان» جوان امکان دسترسی داشتند... عنوان این جزوهها – تا جایی که اکنون به یاد میآورم- اینگونه بود: «شما فرانسویها! از کشور ما بیرون بروید.» ما به
خانه کوچکمان بازگشتیم که دیدیم نیروهای امنیتی در آنجا منتظر ما هستند. آنها سهنفر از ما را دستگیر کردند. اما بقیه موفق شدند پنهان شوند. بنابراین، ما اولین بعثیهایی بودیم که به زندان رفتیم. اسامی را میخواهید؟ آن سه نفر عبارت بودند از: مسعود الغنیم، سلیمان العیسا و درویش دیاب.
ادغام با نهضت ناسیونالیستی میشل عفلق
دوره شکلگیری حزب بعث و انتشار «البعث» ثابت کرد که ریشه حزب بعث در ایدئولوژی و نهضت سیاسی زکی الارسوزی است. هواداران ارسوزی و اعضای ارشد حزب بعث به اتفاق بر این باور بودند که کلمه «بعث» اولینبار از سوی ارسوزی و هواداران او مورد استفاده قرار گرفت و حزبی هم که بعث نام گرفت در
خانه ارسوزی در منطقه السیبکی شکل گرفت. در هر حال، وقتی به حزب بعث اشاره میشود، اغلب و نه همیشه فعالیتهای سیاسی میشل عفلق و صلاحالدین البیطار به یاد آورده میشود. عفلق و البیطار که هر دو در دبیرستانی در دمشق تدریس میکردند، فعالیتهای سیاسی خویش را آغاز و در حدود سالهای 1938 نفوذ و تاثیرگذاری خویش را در میان دانشآموزان شدت بخشیدند و این در زمانی بود که ارسوزی از انطاکیه به دمشق
مهاجرت کرده بود. در مه1941 زمانی که رشید علی الکیلانی در
عراق نهضت «انقلابی» خویش علیه قیمومیت بریتانیا و پادشاهی هاشمی را آغاز کرد، عفلق و بیطار جنبش «نصرت العراق» را شکل دادند و رسانهای به همین نام را منتشر کردند. اعضای بعث در فرصتهای مکرری که برای بحث و گفتوگو با گروه عفلق داشتند، احساس کردند که تفکرات ناسیونالیستی عفلق به تفکرات ناسیونالیستی ارسوزی بسیار نزدیک است. از این رو، آنها نشریه «البعث» و «نصرت العراق» را با یکدیگر رد و بدل کرده و برخی اعضای جوان حزب بعث در نهضت «نصرت العراق» مشارکت کردند. سلیمان العیسی نزدیکی میان این دو گروه را چنین روایت میکند: «در دبیرستان به تدریج برخی همکاران و دوستان دیگر را هم شناختیم -گاهی در یک کلاس- که پیروان پروفسور میشل [عفلق] بودند. آنها ایدههایی شبیه به ایدههای ما داشتند و دائم اینگونه پرسشهایی داشتند: چرا به نشستهای ما نمیآیید؟ ما حزبی به نام حزب بعث داریم. ما دیدارهای روزانه داریم و هستههایی هم داریم. ایدهها و آرزوهای شما بسیار شبیه به ایدهها و آرزوهای ماست. چه کسی به شما گفته که ما «گروهی» مثل شما نداریم؟ و ما هم میپرسیدیم: چه کسی در گروه شماست؟ رهبر گروهتان کیست؟ اولینبار این «گروه» را به لحاظ عملی زمانی شناختیم که دو یا سه جزوه با نام «نصرت العراق» در زمان انقلابِ رشید علی الکیلانی منتشر کردند. ما قبلا با این «گروه» دانشآموزی در دبیرستان دیدار کرده بودیم، با آنها صحبت کرده بودیم و همراه با آنها تظاهرات کرده بودیم. گاهی هم شمارههایی از «البعث» را به آنها میدادیم. شعار نصرت العراق هم این بود: «خود را برای
عراق فدا میکنیم.»
با وجود ارتباط نزدیک میان جوانان بعثی و گروه عفلق اما ارسوزی به فعالیتهای عفلق با حسن ظن نمینگریست. گفته میشود که عفلق و البیطار بلافاصله پس از
مهاجرت ارسوزی به دمشق با او آشنا شدند و دریافتند که جهتگیریِ صوفیگرایانه عفلق شبیه به درک متافیزیکی ارسوزی از ناسیونالیسم است که همین آنها را قادر ساخت که با محفل ارسوزی ارتباط یابند. به هر روی، ارتباط میان ارسوزی و عفلق در اندک زمانی بهدلیل برخی تفاوتهای شخصی رو به وخامت نهاد. عفلق بهدلیل انتقادی که ارسوزی به نهضت او داشت از وی بسیار میترسید و از او دوری میجست؛ درحالیکه ارسوزی نگرشی بیاعتماد و پر از سوءظن به دیگران بهویژه رهبران سیاسی داشت و این هم به تجربیات تلخ ارسوزی در اسکندرون بازمیگشت. علاوه بر این، حس کدورت میان سسارسوزی و جلال السید مانع از این شد که اعضای بعثی با گروه عفلق، نهضتهای سیاسی خود را در هم ادغام کنند.
انتقاد ارسوزی از عفلق و البیطار زمانی آشکار شد که عفلق و البیطار دقیقا پس از انقلاب الکیلانی «نصرت العراق» را شکل دادند. ارسوزی معتقد بود که ارزیابی این انقلاب و کسانی که با آن همراهی میکنند زود است؛ چراکه او نسبت به درستیِ این انقلاب و ثمربخش بودن آن تردید داشت. هرچند ارسوزی پذیرفت که میان تفکر او با تفکر عفلق شباهتهایی هست؛ اما معتقد بود که ادغام با گروه عفلق در هنگامه این انقلاب موقتی نباید صورت گیرد. سلیمان العیسی سخنان ارسوزی در هنگام شکلگیری «نصرت العراق» را چنین روایت میکند: «در کارها عجله نکنید؛ نقصهایی در این انقلاب [انقلاب الکیلانی] مشاهده میشود. اما [با این حال] به نفع منافع عالی عرب نیست که سخنی علیه آن [انقلاب] بر زبان بیاورد. من به هیچ رهبر سیاسی عرب اعتماد ندارم. بنابراین نمیخواهم شما هوادار آن انقلاب باشید. اما همچنین از شما میخواهم که به این انقلاب حمله نکنید. تمام ترس من این است که هدف اصلی این انقلاب «از میان بردن» این جوانان عرب باشد. فرزندانم گوش کنید: «نصرت العراق» نمیتواند نام یک حزب باشد؛ این حزبی موقتی و گذراست و به زودی هم به پایان خود میرسد. این یک حزب سیاسی نیست، بلکه چیزی گذراست وقتی آنها [گروه عفلق] در خیابان با ما احوالپرسی میکنند، در هنگام انقلاب میگفتند «خود را برای
عراق فدا میکنیم» و ما در جواب میگفتیم خود را برای
عراق و تمام اعراب فدا میکنیم. اما این فقط یک شعار سیاسی نیست. این احساسی ملی است و همه ما باید آن را داشته باشیم.»
وقتی انقلاب الکیلانی –چنانکه ارسوزی پیشبینی کرده بود- شکست خورد، گروه عفلق و البیطار محفلی ادبی به نام «حرکت احیای عربی» را از نو سازمان دادند و فعالیتهای خود را تداوم بخشیدند. چنانکه فائز اسماعیل میگوید کلمه «احیا» مفهومی تقلیدی و تقلیلیافته از واژه «بعث» [به معنای رستاخیز یا تجدید حیات] است. بنابراین، چنانکه سلیمان العیسی روایت میکند اعضای بعثی سوالی از گروه عفلق پرسیدند: «ما از آنها پرسیدیم: چرا احیای عربی؟
به آنها گفتیم: چرا یک «گروه» و یک حزب نشویم و خود را «بعث عربی» ننامیم؟
به آنها گفتیم چرا از ما تقلید میکنید و نام خود را احیای عرب مینهید؟
آنها [گروه عفلق]گفتند: شما درست میگویید اما ما هم نمیدانیم چرا.»
همچنین، بنا به گفته واهب الغنیم، ارسوزی و هواداران او «نهضت احیای عربی» را فاقد یک دیدگاه ایدئولوژیک عمیق و روشن ارزیابی میکردند: «نهضت دیگری که سر بر آورد از سوی دو معلمِ دبیرستانهایِ دمشق رهبری میشد: صلاحالدین البیطار و میشل عفلق. این یک نهضت ناسیونالیستیِ گُنگ بود که هیچ آرمان یا هدف روشنی نداشت. درست مثل ما، این نهضت هم خواستار یک ملت عرب بود؛ اما فاقد قانون اساسی حزبی و ایدههای مناسب برای یک حزب سیاسی بود؛ چیزی که ما از آن برخوردار بودیم. آن گروه فقط یک نهضت فرهنگیِ در حال شکلگیری بود. بخشی از جوانانی که میشناختیم گرد این جنبش جمع شدند درست همانگونه که گرد ما جمع شده بودند. بخشی از آنها به این نهضت تعلق داشتند؛ درحالیکه بخش بزرگتری به نهضت ما پیوستند. حامیان ما در دبیرستانها و دانشگاه فراوانتر و بسیار قویتر بودند. بعدها این جنبش -نصرت العراق- بهویژه پس از شکست انقلاب رشید الکیلانی به «احیای عربی» تغییر یافت. اندک نوشتههایی که از سوی جنبش احیای عربی منتشر شد به برخی ایدههایی نزدیک بود که کاملا مبهم و گنگ بودند؛ بهگونهایکه کسی نمیتوانست نکته روشنی از آن استخراج کند یا آنچه را که مد نظر نویسنده بود، را دریابد. این نوشتهها درباره رهبری، اعراب و ابدیت صحبت کردند و چیزهایی درباره میراث و چیزهای مقدس مطرح کردند؛ اما به هیچ نتیجهای نرسیدند. نویسنده نگفته که از همه این چیزها چه چیزی در نظر داشته است. نویسنده نگفت که بهطور مثال، ما میخواستیم به فلان و بهمان هدف دست یابیم. کارهایی از این دست خارج از علایق او بود. چیزی نبود جز نمایشگاهی مبهم که با کلمات پرطنین مزین شده بود که در یک زمان همه چیز میگفت و هیچ چیز نمیگفت.»
با وجود این انتقادات و بدبینیها اما شباهتهای عملی و ایدئولوژیک میان «حزب بعث» و «نهضت احیای عربی» به ویژه در روزهای انقلاب رشید علی الکیلانی زمینه را برای ادغام آنها در یک حزب واحد فراهم آورد. از این رو، اعضای جوان حزب بعث با عفلق و اعضای نهضت احیای عربی دیدار کرده و بدون اطلاع ارسوزی بارها ادغام را مورد بحث قرار دادند. سلیمان العیسی نارضایتی ارسوزی از دیدارهای اعضای بعثی و عفلق را اینگونه روایت میکند: «[ارسوزی] این دیدارها را نمیپذیرد و رویکرد او نارضایتی و یأس بود. او به ما هشدار میداد و میگفت: اگر شما این افراد [اعضای نهضت احیای عربی] را وارد کنید، من حزب را ترک خواهم کرد و فعالیتهای خود را فقط محدود به آرمانها خواهم کرد. این افراد آمادگی چنین نقش مهمی را ندارند. تا جایی که به ما مربوط است، همیشه ارسوزی را بهعنوان پدری تلقی میکردیم که هرگز تلاش نداشتیم او را شرمنده کنیم یا مورد پرسش قرار دهیم؛ اما در همان حال، قانع شده بودیم که این افراد دوستان ما هستند و باید آنها را به سوی ادغام با حزب خودمان بکشانیم. واهب الغنیم به ما میگفت: مرشدمان ارسوزی و فعالیتهای او را کنار بگذارید و به ما اجازه دهید تا کارمان را به امید ربودن دل این جوانان آغاز کنیم. سعی کنید با آنها صحبت کنید و آنها را برای پیوستن به ما قانع کنید و سپس ما سعی میکنیم رضایت ارسوزی را بهدست آوریم. هر بار ارسوزی چیزی درباره این ادغام پیشنهادی میشنید، میگفت: «من بی تردید حزب را رها خواهم کرد؛ اگر با این گروه ادغام شوید.» او مثل یک بچه در این باره نق میزد؛ اما ما همیشه از هرگونه تقابل با او خودداری میکردیم.»
ارسوزی به شاگردانی که به دنبال ادغام با نهضت احیای عربیِ میشل عفلق و صلاحالدین البیطار بودند دیگر بهعنوان اعضای رهبری حزب بعث یا کسانی که ارزش این رهبری را دارند؛ نمیگریست. افزون بر این، او از این کارها ناراحت بود و باعث شد که وی حتی به هواداران خود بدبین شود و حزب بعث به «گروهی بینظم با ایده و منطقی واحد و بدون هیچ روش تحلیلی خاص» فروکاسته شود. بنابراین، شاگردان ارسوزی از وی فاصله گرفته و فرآیند ادغام با نهضت احیای عربیِ عفلق را آغاز کردند که در سال1945 تکمیل شد و طنز سخن اینجاست که این در حالی بود که ارسوزی خود را وقف نوشتن مجموعه «رستاخیز ملت عرب» کرد. سرانجام، در 7آوریل1947 ادغام دو گروه رسما در کنفرانس شکلگیری حزب بعث در کافه الراشد السیفی در دمشق اعلام شد. این تاریخ امروزه بهعنوان سالگرد تشکیل حزب بعث پاس داشته میشود.
پس از بازنشستگی از اقدامات سیاسی
زکی ارسوزی پس از دستگیری از سوی حکومت قیم
فرانسه در سال1940 سیاست را ترک کرد؛ درحالیکه جوانان ناسیونالیست شامل شاگردان و پیروانش بر نهضت بعثی چیره شده بودند. چندین دلیل برای بازنشستگی او از فعالیتهای سیاسی ذکر شده است که از آن جمله میتوان به این موارد اشاره کرد:
1- ارسوزی از ادغام و یکی شدن «حزب بعث عربی» با «نهضت احیای عربی» ناخشنود بوده و حتی از آن بیزار بود.
2- هر چه بیشتر جوانان بعثی عملیات خود در تمام سوریه را بسط میدادند، بیشتر با محدودیتهای ایدئولوژی ارسوزی آشنا میشدند و همین مانع از آغاز فعالیتهای نظاممند آنها میشد و منجر به فاصله گرفتن آنها از وی شد. واهب الغنیم روایت خود از این بحران را چنین روایت میکند: «اصول اولیهای که آنها [جوانان بعثی] به آن قسم خورده بودند و مرشدشان ارسوزی این اصول را برقرار کرده بود دیگر برای هدایت جنبش سیاسی آینده کافی نبود. آنها به این دلیل راه خود را در پیش گرفتند که آن را مناسبتر، عینیتر و به وضعیت ملی خود و آینده کشور مربوطتر میدانستند.»
3- چنانکه واهب الغنیم میگوید ارسوزی در نیمه دهه40 چشمان خود را بر زندگی واقعی بست و بر آرمانها متمرکز شد: «زکی ارسوزی دچار خستگی سیاسی شده بود. نیروهای امپریالیستی او را بهشدت در مضیقه قرار داده و فشارهای سختی بر او وارد میکردند تا جایی که او را از کارش بهعنوان معلم هم بازداشتند. آنها او را در هر سطحی مورد آزار قرار داده و بر ما دائما فشار میآوردند تا او را ترک کنیم. البته، شاگردان او وفاداری خود به وی را نشان دادند و هیچ یک از آنها تسلیم فشارها نشدند. بر عکس، هر چه فشار دولت قیم
فرانسه بر او بیشتر میشد و ارسوزی با محدودیتهای بیشتری مواجه میشد، عشق و وفاداری شاگردان او هم افزایش مییافت و هم محکمتر میشد. در نتیجه این فشارهای مختلف و بهدلیل باور سخت او به آرمانهایش، ارسوزی به تدریج از واقعیتهای ملموس کناره گرفت. اینها واقعیتهای تلخی است که مردم درباره ارسوزی نمیدانند. در نتیجه قساوت و سختی زندگی واقعی، او در دنیایی تخیلی میزیست. همچنین وی نسبت به بحث تعهد مظنونتر و بسیار حساستر شد؛ به همین دلیل، کافی بود تا او نشانههای کوچکی از تردید در یکی از شاگردانش بیابد تا به رفتار و کردار او ظنین شود. این خستگی دائمی او را از هرگونه رهبری احتمالی سیاسی دورتر و دورتر میکرد. اما در عین حال، او به لحاظ روحی بسیار روشنبین بود.»
4- ارسوزی که در سال1944 از بیماری و مرگ مادرش داغدار بود و بهشدت از آن متاثر شده بود به درستی تمایز میان آرمان و واقعیت را درک کرد. سامی الجُندی میگوید: «مرشد [ارسوزی] پس از لختی اقامت در لاذقیه به طرطوس رفت جایی که مادرش در بستر بیماری افتاده بود. اگرچه پزشکان او را معاینه میکردند و تجویزهای دارویی هم برای وی داشتند، اما در نهایت وی پس از دو روز و بدون خوردن هیچ دارویی درگذشت. به نظر میرسد که این حادثه پایانی بود بر زندگی سیاسیِ زکی چراکه او خود را وقف نوشتن و تدریس کرده بود. مرگ مادر او تصور او از واقعیت را برید و نشان داد که زمین جایی برای توهم نیست.»
هرچه در پس بازنشستگی ارسوزی از فعالیتهای سیاسی باشد، اما او خود را وقف توسعه و گسترش اندیشههای ناسیونالیستی در مناطق عربی به ویژه
عراق کرد؛ جایی که میشل عفلق و صلاحالدین البیطار کوشش داشتند تا با حزب بعث ادغام شوند. ارسوزی از طریق دوستان عراقی خود بورسیه تحصیلی برای 20 یا 30نفر از شاگردان خود دریافت کرد. شاگردان ارسوزی -که در میان آنها میتوان به فائز اسماعیل، ادهم مصطفا، واصف الغنیم و مسعود الغنیم اشاره کرد– برای مطالعه و فعالیت سیاسی به
عراق رفتند تا ایدئولوژی بعث را بپراکنند؛ اقدامی که در نهایت منجر به شکلگیری هستههای بعثی در
عراق در سال1944 شد. محصول آن چنین بود که شاگردان ارسوزی در
عراق گمان میکردند که ادغام شدن حزب بعث و نهضت احیای عربی دستاورد ارسوزی است. با این حال، آنها بعدها فهمیدند که ارسوزی هیچ قصدی برای ادغام این دو نداشت. ارسوزی همچنین خود را وقف فعالیتهای فکری هم کرد. او با الهام از عبارتی در رویایش که «خداوند شما را از بهترینها با خبر خواهد ساخت» میکوشید تا دیدگاههای خود در زبان عربی، تاریخ و میراث عربی و ذخیرههای علمی و فکری خویش را جمعآوری کند تا روش فلسفی جدیدی در سالهای 1941 و 1942 برقرار کند. از این رو، در سال1943 اثر اول او «العبقریه العربیه فی لسانها» منتشر شد که بیانگر نظریه زبان شناختی – فلسفی او در زبان عربی و سندیت آن بود.
از سال 1945 تا 1948 ارسوزی به حما رفت تا در دبیرستانی به تدریس فلسفه بپردازد و سپس به حلب رفت. در آنجا، وی برای دوستان و دانشآموزانش از کتاب «العبقریه العربیه فی لسانها» وعظ میکرد و در مقایسه با اندیشههایش، تحولات جدیدی در دنیای واقعی را تجربه و ارزیابی میکرد: فروپاشی نازیسم، برقراری بلوک سوسیالیستی، تاسیس سازمان ملل،
استقلال دولتهای عربی، صنعتی شدن و ظهور جنبش کارگری در جهان عرب. در عین حال، او خود را وقف نوشتن کرده و مجموعهای از رسالهها با عنوان «رستاخیر امت عربی» [بعث الامه العربیه] منتشر کرد که این رساله به دو بخش «بعث الامه العربیه و رسالتها الی العالم» و «بعث الامه العربیه و رسالتها الی العالم العربی» تقسیم شده بود و این دو بخش هم متشکل از دوازده بخش بود: «رساله المدنیه» (رسالهای در تمدن)، «رساله الثقافه» (رسالهای در فرهنگ)، «رساله اللغه» (رسالهای در زبان)، «رساله الفن» (رسالهای در هنر)، «رساله الفلسفه» (رسالهای در فلسفه)، «رساله الاخلاق» (رسالهای در اخلاق)، «رساله الدوله» (رسالهای در دولت)، «رساله الامه» (رسالهای درباره جامعه)، «رساله الاسره» (رسالهای در خانواده)، «رساله التربیه و التنظیم الحیاه الامه» (رسالهای در آموزش و سازمان دادن به زندگی عمومی)، «رساله العرب» (رسالهای درباره اعراب) و «رساله الانسانیه» (رسالهای در انسانیت).
در سال1952 او به دمشق رفت و در منطقه «البرلمان» اسکان یافت و در مدرسه ابتدایی (دارالمعلمین الابتداییه) تا سال1959 و بازنشستگی بهدلیل محدودیت سِنی به تدریس فلسفه پرداخت. ارسوزی در دمشق و در درسهای خود در فلسفه از حرکت به سوی وحدت عربی، اصلاحات ارضی، صنعتی شدن و تشویق نسل جدید برای عدم مخالفت با دانش علمی و صنعتی و آموزش حمایت میکرد. او این اعتقاد را چنین بیان میکند: «فردیت عربی را به شکلی جدید برقرار کنید تا وی اعتبار خود را در چارچوب تمدن صنعتی دوباره بهدست آورد.» و آنگاه که مصر و سوریه «اتحادیه جمهوری عربی» را در فوریه1958 اعلام کردند از قاهره دیدن کرد.
پس از بازنشستگی در سال1959، ارسوزی شاهد انقلاب بعثی در 8مارس1963 بود که شاگردان و دوستان او را قادر ساخت تا در رژیم مشارکت کنند. او درحالیکه میکوشید با شاگردان و هواداران خود در قهوهخانهها جمع شود تا اندیشههای خود را بگستراند؛ اما زندگی دوران بازنشستگی خود را صرف نگارش کتابها و مقالاتی در زبان، ادبیات، فلسفه، سیاست، مسائل اجتماعی کرد که در میان آنها «الامه العربیه» (1960) [امت عرب]، «صوت العُروبه فی لواء الاسکندرون» (1961) [صدای عربیت در استان اسکندرون]، «متی یکون الحکم دیمقراطیه» (1961) [چه زمانی حکومت دموکراتیک است]، «اللسان العربی» (1963) [زبان عربی]، «الجمهوریه المُثلی» (1964) [جمهوری ایده آل] و مجموعه مقالات که از 1963 تا 1964 با عنوان «التربیه و السیاسه المثلی» [آموزش سیاسی ایدهآل] نوشته که منتشر نشد.
اگرچه ارسوزی عموما بهعنوان «پدر معنوی» حزب بعث از سوی رژیمِ تاسیس شده در کودتای 23فوریه1966 شناخته شد- که هدف آن محروم ساختن عفلق از اقتدار و نفوذ و بیاعتبار ساختن او بود - اما از بیماری غیر قابل درمانی رنج میبرد. در 2ژوئیه1968 با وجود درمان در بیروت و دمشق در سن 68سالگی درگذشت. در سال1967، یکسال پیش از مرگش، رژیم بعث دستاوردهای سیاسی و ایدئولوژیک او را تحسین کرد و یک حقوق بازنشستگی فوقالعاده برای او بریدند. همچنین «مجلس اعلا برای ترویج هنر، ادبیات و علوم اجتماعی» از او قدردانی کرده و بهخاطر دستاوردهای او جایزهای به وی دادند.