بازار آریا - حسن برادران افتخاری * قرنهاست که
فقر بخش جداییناپذیری از زندگی نسل بشر بوده است. انسانها وجود
فقر را بدیهی میپنداشتند؛ گویی یکی از قوانین خلقت و طبیعت است؛ اما رفتهرفته و با گذر زمان، با بهبود شرایط رفاهی و افزایش آگاهی انسانها تصویر آرمانی زندگی در جهانی بدون
فقر در ذهن انسان شکل گرفت و شکوفا شد.
فقر در دوران پیشامدرن پدیدهای طبیعی تلقی میشد، اما بهطور کامل نادیده گرفته نمیشد. بیشتر توجهات معطوف به محافظت از مردم در برابر بحرانهای کوتاهمدت و شوکها بود؛ زیرا چنین شوکهایی میتوانست اعتراضات گسترده را به دنبال داشته باشد و نظم اجتماعی و سیاسی را تهدید کند. این نگرش در بسیاری از نظامهای جهان باستان رایج بود. برای نمونه، ارسطو در یونان، بر شایستهسالاری و تخصیص پاداشها براساس شایستگی تاکید میکرد. این دیدگاه او، برای طبقه متوسط آزاد و جاهطلب جذاب بود و به مردم فقیر آزاد نیز اندکی امیدواری میداد. دولت دموکراتیک آتن نیز کمکهایی را در زمان بحران انجام میداد؛ اما هدف اصلی آنها حفظ نظم اجتماعی بود، نه پایان دادن به
فقر یا کاهش نابرابری. در سوی دیگر زمین، حدود 500سال قبل از میلاد در چین، کنفسیوس
فقر را بهعنوان یکی از «شش بلا» که یک دولت خوب باید از آن جلوگیری کند، شناسایی کرد. با این حال، برای کنفسیوس
فقر تا زمانی که نظم اجتماعی حفظ شود، تهدیدی محسوب نمیشد. هزار سال پس از ارسطو، توماس آکویناس (که ایدههایش تاثیر عمیقی بر کلیسای کاتولیک روم داشت) مانند ارسطو از عدالتی سخن میگفت که در آن اشارهای به مسوولیت دولت در تامین حداقل استاندارد زندگی وجود نداشت. همانطور که معروف است، آکویناس معتقد بود اگر فردی در معرض خطر مرگ به دلیل گرسنگی باشد، دزدی او میتواند قابل توجیه و بخشش باشد. با این حال، این یک مورد استثنایی بود؛ آکویناس دزدی را گناهی بزرگ میدانست و از حقوق مالکیت خصوصی بهشدت دفاع میکرد. خلاصه، میتوان گفت از زمان باستان تا عصر مدرن، نقش دولتها در کاهش
فقر عمدتا محدود به مقابله با عوامل بیثباتکننده، مانند قحطیها بود.
در بازه قرن پانزدهم تا اواخر قرن هجدهم، مرکانتیلیسم که بهعنوان مکتب غالب
اقتصادی شناخته میشد،
فقر و دستمزد پایین را یک شرط ضروری برای توسعه
اقتصادی میدید. آدام اسمیت، برخلاف دیدگاههای مرکانتیلیستی، دستمزد (حقیقی) بالاتر را مطلوب میدید. او مبارزه با
فقر را به عنوان یک هدف توسعهای تلقی میکرد: «... هیچ جامعهای نمیتواند شکوفا و خوشحال باشد، در حالی که بخش بسیار بزرگتری از اعضای آن فقیر و بدبخت باشند.» . البته، شواهد کمی وجود دارد که نشان دهد اسمیت بهطور جدی عقیده داشت
فقر میتواند از بین برود، اما حداقل میتوان گفت از نظر او، کاهش
فقر مطلوب بود. در همین دوره، سیاستگذاریها برای کاهش
فقر افزایش یافتند.؛ برای مثال، جرمی بنتام از سیاستهایی که میتوانست به کاهش
فقر کمک کند، حمایت میکرد. بنتام معافیت از مالیات درآمد برای تمام درآمدهای زیر یک سطح مشخص را پیشنهاد داد. شاید ممکن است تصور شود که مارکس، برجستهترین منتقد سرمایهداری تا به الان، باید بهشدت نگران مساله
فقر باشد، اما اینطور نیست؛ بلکه هدف اصلی انتقاد او، روابط قدرت در سرمایهداری است. از نظر مارکس،
فقر نتیجه فرآیندهای ساختاری نظام سرمایهداری است.
طبق نظر او، برای اینکه
فقر را درک کنیم، ابتدا باید ساختار اجتماعی را درک کنیم. به عقیده او ریشهکن کردن
فقر مستلزم سرنگونی روابط قدرتی است که
فقر را تولید میکنند. آلفرد مارشال کتاب مشهور خود، «اصول علم اقتصاد» را با بحثی در مورد «شر فقر» آغاز کرده و اظهار امیدواری میکند که «فقر و جهل بهتدریج از بین بروند». به گفته مارشال، «نابرابری ثروت یک نقص جدی در سازمان
اقتصادی ماست» . مارشال در مورد سیاستهای خاص ضد
فقر یا توزیع درآمد مطلب زیادی نگفت، اما دغدغه او برای از بین بردن
فقر آشکار بود. تخمین زده میشود که در سال 1820، بیش از 80درصد جمعیت جهان و تقریبا نیمی از جمعیت
اروپا در
فقر زندگی میکردند. همچنین، حدود 40درصد جمعیت انگلستان و ایالاتمتحده در
فقر بودند. کشورهای ثروتمند امروزی، در اوایل و اواسط قرن نوزدهم، نرخ فقری برابر با مناطق فقیر امروزی (جنوب
آسیا و آفریقای جنوب صحرا) داشتند. در طول قرن نوزدهم، شاهد پیشرفت در مبارزه با
فقر در تمام جهان هستیم؛ حدود 15درصد کاهش در نرخ
فقر در طول قرن. اروپای غربی و آمریکای شمالی شاهد بیشترین میزان پیشرفت بودند؛ نرخ
فقر از حدود 50درصد در 1820، به حدود 20درصد در اواخر قرن نوزدهم کاهش یافت. یک علت احتمالی این کاهش، افزایش دستمزد (حقیقی) در کشورهای بهتازگی صنعتیشده بود. پس از جنگ جهانی دوم، قطعنامههای سازمان ملل متحد به ضرورت ریشهکن شدن
فقر اشاره داشتند.
ماده 25 اعلامیه جهانی حقوق بشر سازمان ملل متحد، در سال 1948، بیان میکند که «هرکس حق دارد از استاندارد زندگی مناسب برای سلامتی و رفاه خود و خانوادهاش برخوردار باشد...» این اعلامیه بدون شک دارای نیت نیک، اما فاقد چگونگی دستیابی به آن بود. در پی جنگ جهانی دوم، بسیاری از کشورهای در حال توسعه از سلطه استعماری خود که به نظر نمیرسید تلاش جدی برای پایان دادن به
فقر داشته باشند، رهایی یافتند و در راستای این هدف مغفول، گام برداشتند. در دهههای 1960 و 1970 شاهد بیشترین توجه به ایده پایان دادن به
فقر هستیم. سازمان ملل، دهه 1960 را بهعنوان اولین دهه توسعه نامگذاری کرد تا بر اهمیت مبارزه با
فقر در کشورهای تازه استقلالیافته تاکید شود. یونیسف نیز در سال 1961 بیان کرد: «کشورهای جهان سوم، پس از رهایی از وضعیت استعماری خود، اکنون نیز نیاز دارند از
فقر خود رهایی یابند.» تلاشها برای کاهش
فقر تنها به کشورهای توسعهنیافته یا درحال توسعه محدود نماند؛
آمریکا نیز سعی داشت به پیشرفتی که بریتانیا و بسیاری از کشورهای اروپای غربی در فقرزدایی رسیده بودند، دست یابد.
در ژانویه 1964، رئیسجمهور وقت آمریکا، لیندون بی.جانسون، از کنگره خواست تا «جنگ بیقید و شرط علیه فقر» را اعلام کند. پنجسال بعد، کنگره قوانینی را تصویب کرد که مدارس
آمریکا و نظام بهداشت و درمان را متحول کرد و یارانههای مسکن، برنامههای توسعه شهری، برنامههای اشتغال و آموزش، کوپنهای غذا و مزایای اجتماعی و رفاهی را گسترش داد. این برنامهها، هزینههای فدرال را بیش از سهبرابر افزایش داد و تا سال 1970 به بیش از 15درصد بودجه فدرال رسید. ایده «درآمد حداقل تضمینی» در فهرست گزینههای جنگ علیه
فقر قرار داشت. یکی از نسخههای این ایده که توسط میلتون فریدمن (1962) پیشنهاد شد، مالیات منفی درآمد بود که به کسانی که درآمدی زیر سطح مشخصی داشتند، پرداخت انتقالی (بلاعوض) صورت میگرفت. این ایده بسطی از ایده بنتام در مورد معاف کردن تمام درآمدهای زیر سطح بحرانی از مالیات بود.
در حالی که در دهههای 1960 و 1970 توجه بسیار بیشتری به
فقر جهانی وجود داشت، بحرانهای بدهی دهه 1980 اولویتهای بسیاری از دولتها و نهادهای بینالمللی را به سمت ثبات
اقتصاد کلان و احیای رشد
اقتصادی تغییر داد (که البته این دو هدف به بهبود
فقر نیز کمک میکردند). در دهه 1990، شاهد تغییر نگرش نسبت به موضوع رشد
اقتصادی هستیم. همانطور که توسط اقتصاددان ارشد
بانک جهانی، هالیس چنری (1977)، بیان شد: «رشد برای کاهش
فقر ضروری است، اما کافی نیست.» تمرکز بر نوعی از رشد بود که به توسعه فناوریهای مناسب منجر شود؛ مانند انقلاب سبز در
کشاورزی که بهرهوری بخش
کشاورزی را افزایش داده و به بهبود معیشت کشاورزان خرد کمک کرد.
در سپتامبر سال 2000 میلادی، سران 191کشور و 22سازمان بینالمللی در مجمع سازمان ملل متحد در نیویورک گرد هم آمدند تا یکی از بزرگترین پیمانهای تاریخ را پایهگذاری کنند. آنها متعهد شدند که تا سال 2015 به هشتهدف، تحت عنوان «اهداف توسعه هزاره»، دست یابند که هدف اول آن، کاهش
فقر شدید و گرسنگی بود.
میتوان گفت این اقدام تا آن زمان، بزرگترین تلاش در تاریخ برای ریشهکن کردن
فقر و پیامدهای گسترده آن بوده است. مقرر شده بود تا سال 2015 جمعیت افراد فقیر -افراد با درآمد یا مصرف کمتر از 1.25دلار در روز با توجه به قیمتهای سال 2005 – به نصف کاهش یابد که این هدف پنجسال زودتر در سال 2010 محقق شد. در سال 1990، تعداد افرادی که زیر این خط
فقر زندگی میکردند، 1.9میلیارد نفر تخمین زده میشود؛ یعنی حدود 36درصد جمعیت کره زمین در
فقر زندگی میکردند. در سال 2015، این نسبت به 12درصد کاهش یافت.
موفقیت اهداف هزاره در کاهش فقر، اعضای سازمان ملل را بر آن داشت تا این مسیر را ادامه دهند. میتوان گفت هدف اول از اهداف توسعه به اندازه کافی جاهطلبانه نبود؛ زیرا پنجسال زودتر محقق شد. پس این بار اعضای سازمان از سال 2015، هدف جاهطلبانهتری را دنبال کردند؛ نه کاهش فقر، بلکه از بین بردن آن. هفدههدف توسعهای جدید با عنوان «اهداف توسعه پایدار» طراحی شدند که اولین آنها، از بین بردن
فقر -درآمد یا مصرف کمتر از 1.25دلار در روز- تا سال 2030 بود. تلاشها در جهت از بین بردن
فقر با همهگیری کرونا روبهرو شد و عملا فرصت ریشهکن کردن
فقر تا سال 2030 از دست رفت. براساس برآوردهای سازمان ملل، همهگیری کرونا رسیدن به این هدف را حداقل سهسال عقب انداخته است. طبق گزارش سازمان ملل، در سال 2022، جمعیت افراد فقیر به 712میلیون نفر و نسبت حدود 9درصد رسید و اگر روند فعلی ادامه یابد، حدود 590میلیون نفر یا 7درصد جمعیت در سال 2030 همچنان در
فقر خواهند بود. حتی اگر هدف اول از «اهداف توسعه پایدار» محقق شود، به معنای «پایان فقر» نخواهد بود؛ زیرا این هدف براساس معیار 1.25دلار در روز به قیمتهای سال 2005 تعریف شده است. پس از دستیابی به این هدف، باید به سمت از بین بردن
فقر با معیارهای بهتر و جامعتر حرکت کرد. بنابراین،
فقر برای مدتها یک چالش باقی خواهد ماند.
* کارشناس اقتصادی