بازار آریا - جاش هندریکسون / استاد دانشگاه میسیسیپی یک اقتصاددان آمریکایی در یادداشتی به تشریح این نکته پرداخت که عموم افراد در فهم پدیده شناختهشده
تورم دچار اشتباهات رایجی هستند و شاید زمان آن رسیده که
تورم را بازتعریف کنیم. جاش هندریکسون، استاد
اقتصاد دانشگاه میسیسیپی، در یادداشتی به ناامیدکننده بودن تفاسیر درباره
تورم اشاره میکند و با برشمردن ایرادات این تفاسیر، بر نیاز به نظریه
قیمت تاکید میورزد. زمانی که من و همکارم تصمیم گرفتیم که خبرنامهای در مورد نظریه
قیمت راهاندازی کنیم، انتظار نداشتیم تا این اندازه درباره
تورم بنویسیم.
با این حال، رویدادهای چند سال اخیر فرصتهای زیادی ایجاد کرد تا درباره
تورم بنویسیم. در این مدت، تا حدودی از گفتمان پیرامون
تورم ناامید شدهام. با توجه به تعداد پستهایی که در مورد
تورم نوشتهایم، این ناامیدی جای تعجب ندارد. اما آنچه بیش از همه مرا آزار داده، تلاش برای یافتن دلیل اشتباه بودن این تفسیرها بوده است. بنابراین، امروز میخواهم در مورد اینکه چرا فکر میکنم بسیاری از تفسیرها نواقصی دارند بنویسم. در این یادداشت استدلال خواهم کرد که برای درک صحیح مسائل، به نظریه
قیمت نیاز داریم.
مردم چه اشتباهاتی میکنند؟
معمولا
تورم را تحت عنوان میانگین افزایش مداوم قیمتها در طول زمان تعریف میکنیم. در واقع، نه تنها هیچ مشکلی در این تعریف وجود ندارد، بلکه در آن جنبههای مثبت زیادی به چشم میخورد. منظور از افزایش مداوم این است که قیمتها بهطور پیوسته و نه یکباره افزایش مییابند. علاوه بر این، با اشاره به افزایش متوسط قیمتها، منظورمان این است که آنچه مشاهده میکنیم، صرفا افزایش کلی قیمتها است و تغییرات
قیمت نسبی کالاها را شامل نمیشود.
یک آزمایش فکری ساده برای درک این تفاوت کافی است. در ایالات متحده، همهچیز بر اساس
دلار قیمتگذاری میشود. اگر دولت
آمریکا فردا اعلام کند که به پایان هر واحد ارزی یک «صفر» اضافه میکند (مثلا یک سنت حالا 10 سنت میشود، یک
دلار حالا 10
دلار میشود)، باید انتظار داشت که با ثبات شرایط، اجرای این قانون قیمتهای دلاری را بهطور متوسط 10 برابر افزایش میدهد، اما قیمتهای نسبی تغییری نخواهند کرد.
در واقع، همهچیز ثابت نمیماند. به همین دلیل، همه قیمتها بهطور یکسان 10 برابر نخواهند شد. با این حال، بهطور میانگین، باید انتظار داشت که قیمتها 10 برابر شوند. اینجاست که این نوع نگاه در مورد
تورم دچار اشتباه میشود. چون همهچیز ثابت نیست، ما مشاهدات کاملا قابل تفکیک و تمیزی در اختیار نداریم.
به نظر میرسد برخی از مشکلات مربوط به اندازهگیری است. این موضوع را میتوان زمانی مشاهده کرد که آخرین ارقام شاخص
قیمت مصرفکننده(CPI) منتشر میشود. معمولا بحثهای پیرامون افزایش CPI حول این محور میچرخد که کدام قیمتها بیشترین افزایش را داشتهاند و کدام قیمتها ثابت مانده یا کاهش یافتهاند. این کار هیچ اشکالی ندارد. با این حال، عمده تفسیرها به این محاسبات ادبیات علّی میدهند. به عنوان مثال، ممکن است در تفسیرها بخوانید که CPI ماه گذشته 2 درصد افزایش یافت که ناشی از تغییر در قیمت
خودرو بود» (متوجه شدید؟ «ناشی از» قیمت خودرو)
مساله اینجا این است که چنین تفسیرهایی بر حسابداری تمرکز میکنند و از این منظر،
قیمت خودرو بیشتر از دیگر مولفهها افزایش داشته است. با این حال، افزایش
قیمت خودرو نیست که باعث
تورم میشود. در واقع، اگر
قیمت خودرو سریعتر از میانگین افزایش یابد، تغییر
قیمت نسبی را نشان میدهد.
این به معنای بیمعنی بودن عملیات حسابداری نیست. فرض کنید یک شوک نفتی اتفاق بیفتد و همه از آن آگاه باشند.
تورم اندازهگیریشده با CPI، بیشتر از حد انتظار خواهد بود. سیاستگذاران ممکن است بخواهند بدانند چه مقدار از این تغییر به دلیل افزایش چشمگیر
قیمت نفت است.متاسفانه به نظر میرسد که این عملیات حسابداری برای برخی افراد نقش ابزاری برای درک کلی
تورم را دارد.
روش متفاوتی برای فکر کردن به مسائل
اگرچه با تعریف رایج
تورم مشکلی ندارم، اما فکر میکنم باید یک گام به عقب برگردیم و با اصول اولیه شروع کنیم. بیایید یک تعریف دیگر از
تورم ارائه دهیم و
تورم را به عنوان یک کاهش مداوم در قدرت خرید
پول در طول زمان تعریف کنیم. شاید الان کمی گیج شده باشید. تعریف من همان چیزی نیست که قبلا گفتیم؟ بله، همینطور است. من فقط میخواهم موضوع را از زاویهای دیگر بررسی کنم تا بهتر متوجه شویم. اگر میخواهیم
تورم و علل آن را درک کنیم، به نظر من این رویکرد مناسبتر است.
در اینجا درباره نظریه
قیمت صحبت میکنیم. بنابراین، باید با برخی اصول عرضه و تقاضا شروع کنیم. چه چیزی قدرت خرید
پول را تعیین میکند؟ به راحتی میتوان گفت عرضه و تقاضا، اما عرضه و تقاضا برای چه چیزی؟
یک پاسخ رایج این است که مردم بگویند «عرضه و تقاضا برای پول». اما این دقیقا ما را به سوالات دیگری میرساند: اما این در واقع فقط به سوالات دیگری منجر میشود: چه چیزی به عنوان
پول به حساب میآید؟ ارز؟ موجودی حساب بانکی؟ این توصیف ما را از بحث دور میکند و مسائل دیگری را پیش میکشد، مانند تلاش برای تعریف اینکه چه چیزی
پول است و چه چیزی نیست. با این حال، پاسخ بسیار ساده است، اگرچه همیشه توضیح آن ساده نیست.
به نظر من، اسکات سامنر بهترین توصیف را ارائه میدهد: قدرت خرید
پول توسط عرضه و تقاضا برای «واسطه حساب» تعیین میشود.
من میگویم این بهترین توصیف است، اما احتمالا بیشتر خوانندگان در حال حاضر فکر میکنند «واسطه حساب یعنی چه؟» تا جایی که من میدانم این اصطلاح به شکل واضحی توسط یورگ نیهانس، اقتصاددان بزرگ و فقید (که از یک رویکرد نظریه
قیمت برای نظریه
پول استفاده میکرد) تشریح شده است. در اینجا توصیف او آمده است:
پول در اینجا «واسطه» نامیده میشود و خبری از تعریف متعارف آن به عنوان «واحد حساب» نیست، زیرا بهوضوح خود
پول واحد نیست، بلکه کالایی است که واحد آن به عنوان واحد حساب استفاده میشود.
در دنیای مدرن که در آن واسطه حساب و واحد حساب یکسان به نظر میرسند، حتی این تعریف هم ممکن است گیجکننده باشد. بنابراین، بیایید درباره این تعریف با یک مثال فکر کنیم.
یک سیستم استاندارد
طلا را در نظر بگیرید. در یک استاندارد طلا، اصطلاح «دلار» به عنوان یک مقدار خاص از
طلا تعریف میشود. به عنوان مثال، ممکن است
دلار به عنوان یکبیستم اونس
طلا با خلوص 9/10 تعریف شود. در این حالت،
دلار واحد حساب است، اما
طلا واسطه حساب است. در نتیجه، قدرت خرید
دلار توسط عرضه و تقاضا برای
طلا تعیین میشود.
برای درک چرایی این موضوع، تصور کنید که تقاطع منحنیهای عرضه و تقاضا تعیینکننده
قیمت و مقدار تعادلی است. اما مهم است که به یاد داشته باشیم که قیمت،
قیمت نسبی کالاست. چون ما همهچیز را ثابت نگه میداریم، قیمتی که از طریق عرضه و تقاضا تعیین میشود،
قیمت بهازای سایر کالاهاست. این یک تفاوت مهم است چون
قیمت دلار طلا طبق تعریف ثابت است. با توجه به تعریف ما، یک اونس
طلا با خلوص 9/10
قیمت دلاری 20
دلار دارد. نوسانات در عرضه و تقاضای طلا،
قیمت دلاری آن را تحت تاثیر قرار نمیدهد، بلکه
قیمت نسبی
طلا را تغییر میدهد.قیمت نسبی
طلا همان قدرت خرید آن است. این میزان سبدهای کالایی (که سبد طبق شاخص
قیمت تعریف میشود) است که میتوان با یک اونس
طلا خرید. هرچه
قیمت طلا نسبت به سایر کالاها بیشتر باشد، قدرت خرید آن بیشتر است. چون
دلار به عنوان یک مقدار خاص از
طلا تعریف میشود، پس طبق تعریف، این نیز قدرت خرید
دلار را تعیین میکند.
زمانیکه عرضه
طلا افزایش مییابد،
قیمت نسبی آن کاهش مییابد. از آنجا که
قیمت دلاری
طلا ثابت است، با توجه به ثابت بودن
قیمت دلاری طلا، سایر قیمتها برای حفظ تعادل بازار باید افزایش یابند. وقتی تقاضا برای
طلا افزایش مییابد،
قیمت نسبی
طلا افزایش مییابد. چون
قیمت دلاری
طلا ثابت است، این بدان معناست که همه قیمتهای دیگر باید برای تسویه بازار
طلا کاهش یابند.توجه کنید که هر دو تعریف ما از
تورم یکسان هستند. زمانی که قدرت خرید
پول در حال کاهش است، قیمتها در حال افزایش هستند. این تعاریف فقط دو روش مختلف برای بیان یکسان همان موضوع هستند. علاوه بر این، تفاوت در سرعت افزایش قیمتها، نشاندهنده تغییر در
قیمت نسبی کالاها نسبت به
طلا است.
با این حال، فکر میکنم که نحوه چارچوببندی این موضوع مهم است. وقتی از
تورم صحبت میکنیم، از کاهش قدرت خرید
پول صحبت میکنیم. ما این را با ساختن شاخصهای
قیمت اندازهگیری میکنیم تا بفهمیم این تغییرات چقدر بزرگ هستند. اساسا، شاخص
قیمت فقط یک ابزار اندازهگیری است.
واسطه حساب در دنیای کنونی
استاندارد
طلا دیگر وجود ندارد. بنابراین، خواننده ممکن است تعجب کند که چرا من اینقدر وقت صرف صحبت درباره چنین دنیایی کردم. دلیل این است که همان اصول بنیادی همچنان برقرار هستند.
در دنیای مدرن، تنها
بانک مرکزی (Federal Reserve) توانایی خلق
دلار را دارد. بانکها تنها میتوانند بدهی دلاری ایجاد کنند. به همین دلیل،
دلار واحد حساب اصلی است، اما پایه پولی به عنوان واسطه حساب در معاملات عمل میکند.
با توجه به این تفاوت، صحبت از
قیمت اسمی پایه پولی کمی عجیب به نظر میرسد. بهطور تعریف شده، ارزش یک
دلار همیشه یک
دلار است. عرضه و تقاضا برای
پول پایه،
قیمت نسبی آن را تعیین میکند. از آنجا که
قیمت پول پایه ثابت است، سایر قیمتها باید طوری تغییر کنند که بازار
پول پایه به تعادل برسد.
برای مثال، با استفاده از این تحلیل میتوانیم دلیل تجربه نکردن نرخ
تورم بالا پس از بحران مالی را بهتر درک کنیم. پس از بحران مالی، فدرال رزرو ترازنامه خود را بهشدت گسترش داد، اما در عین حال به ذخایر بانکها بهره پرداخت کرد. پرداخت بهره به بانکها، تقاضا برای ذخایر را افزایش داد. با افزایش همزمان عرضه و تقاضا، این دو اثر یکدیگر را خنثی کردند.
در این زمان، یک خواننده تیزبین ممکن است بپرسد: «خوب، همه اینها درست است، اما آیا شما همان کسی نیستید که درباره عرضه کلهای پولی صحبت میکنید؟ اگر پایه پولی اینقدر مهم است چرا باید به این شاخصهای تجمعی اهمیت بدهید؟» پاسخ من این است که عرضه کلهای پولی به این خاطر مفیدند که تفاوت بین عرضه و تقاضای
پول پایه را نشان میدهند. عبارت بدنام ضریب فزاینده نیز در اینجا مفید است. منظور از ضریب فزاینده پول، نه یک عدد ثابت که با ضرب در پایه پولی، کل پولی بزرگتری را به ما میدهد، بلکه اصول اساسی پشت آن است. هرچه تقاضا برای
پول پایه افزایش یابد، ضریب فزاینده کاهش مییابد. بنابراین، کاهش سنجه کلیتر
پول نشان میدهد که تقاضای اضافی برای
پول پایه وجود دارد که میتواند ناشی از افزایش تقاضا یا کاهش عرضه باشد. افزایش سنجه کلیتر
پول نشاندهنده کاهش تقاضا یا افزایش عرضه
پول پایه است که در هر صورت نشاندهنده عرضه اضافی است. وقتی به دنیای مدرن و نرخهای
تورم فکر میکنیم، باید به جای سطوح، به نرخهای رشد توجه کنیم، اما اصل کلی یکسان است. از نظر تجربی نیز این شاخصهای تجمعی بسیار مفید هستند.
حال، به نکته اصلی برگردیم، قدرت خرید
پول توسط عرضه و تقاضا برای واسطه حساب تعیین میشود.
قیمت نسبی
پول صرفا یک
قیمت نسبی دیگر است. با این وجود، از آنجا که همهچیز بر حسب
پول قیمتگذاری میشود، اختلاف بین مقدار تقاضا و مقدار عرضه واسطه حساب تمایل دارد تا بر تعداد زیادی از بازارها تاثیر بگذارد به گونهای که قیمتها بهطور متوسط خود را با این تفاوت تطبیق دهند.
این موضوع صحیح است، فارغ از اینکه پایه پولی نسبت به کل
اقتصاد چقدر بزرگ یا کوچک باشد. دوباره، یک قیاس با استاندارد
طلا مناسب است. یکی از انتقادات از استاندارد
طلا این بود که چرا
قیمت یک فلز کمیاب مانند
طلا باید بر کل
اقتصاد تاثیرگذار باشد؟ وقتی شما این مسائل را از منظر عرضه و تقاضا برای واسطه حساب بررسی میکنید، دیگر سخت است که این مسائل را به گونهای دیگر فکر کنید.
چرا این موضوع اهمیت دارد؟
تعریف دوباره
تورم به عنوان بحثی درباره قدرت خرید پول، مزایای خود را دارد. نخست، این بحث را در چارچوب نظریه
قیمت قرار میدهد. این نکته حائز اهمیت است. نمودارهای آماری، توضیحات
اقتصاد کلان یا نسبت دادن افزایش قیمتها به خودِ افزایش قیمتها، به تنهایی کافی نخواهند بود.
دوم، این دیدگاه به ما کمک میکند تا بهتر به ریشههای اصلی
تورم بپردازیم. اگر موضوع اصلی، قدرت خرید
پول باشد، برخی از دلایل
تورم که مطرح میشود منطقی به نظر نمیرسند.
سوم، این به معنی نادیده گرفتن سایر عوامل توضیحدهنده
تورم نیست. توضیحات دیگر میتوانند تا حدی درست باشند که بر تقاضا برای
پول پایه (یا شاید تصمیمگیریهای
بانک مرکزی) تاثیر بگذارند.چهارم، این دیدگاه باعث میشود افراد با دقت بیشتری به تغییرات قیمتها نگاه کنند. مثلا، کاهش ناگهانی عرضه یک
کالا مانند
نفت میتواند باعث افزایش شاخص قیمتها شود. اما باید دقت کنیم که آیا این تغییر به معنای کاهش ارزش
پول است یا فقط تغییر
قیمت برخی کالاها نسبت به کالاهای دیگر است.
در کوتاهمدت، به نظر میرسد لازم است اصول اولیهای را مشخص کنیم. تحلیل خوب
اقتصاد کلان نیازمند بنیادهای نظریه
قیمت است. تجربه اخیر
تورم ما را با توضیحات مبهمی از آنچه که رخ داده مواجه کرده است. یک اشتباه رایج که مردم مرتکب میشوند این است که درگیر فعالیتهای حسابداری میشوند، در حالی که تحلیل
اقتصادی لازم است. علاوه بر این، هیچ دلیلی وجود ندارد که هر تجربه
تورمی را به عنوان یک رویداد منحصربهفرد که نیاز به یک نظریه جدید از همهچیز دارد، در نظر بگیریم. شاید یک بازتعریف لازم باشد.