مطالعه موردی پیامدهای حضور استعمار در دو کشور شرق آسیا
اثرات نامتقارن امپریالیسم
اقتصاد جهان
بزرگنمايي:
بازار آریا - نوشته: دبین ما و جرد روبین (Debin Ma and Jared Rubin) چین و ژاپن که در قرن نوزدهم میلادی در مواجهه با امپریالیسم غربی قرار گرفتند، واکنشهای متفاوت و چشمگیری از خود نشان دادند. سیستم سیاسی غیر متمرکز ژاپن اجازه داد که در دوران بازسازی میجی، به راحتی فناوریها و نهادهای غربی را بپذیرد و بهکار گیرد، درحالیکه بوروکراسی متمرکز چین مانع از ایجاد اصلاحات قابل توجه شد. این یادداشت استدلال میکند که عوامل ایدئولوژیک، بهویژه تمایل به پذیرش ایدههای دیگر از جمله ایدههای غربی، باعث شکلگیری این نتایج متفاوت شده است. این تمایل به تغییر، جامعهای در ژاپن ایجاد کرد که قادر به پذیرش تحولات سیاسی و اجتماعی عظیمی بود که همراه با تحولات فناوری در این کشور اتفاق افتاد. درک این دینامیک برای تحلیل الگوهای رشد اقتصادی در کشورهای مختلف ضروری است.
یکی از مهمترین وظایف اقتصاد این است که به درک بهتر دلیل ثروتمند بودن برخی مناطق و فقیر بودن دیگر مناطق کمک کند. در قرن گذشته، سریعترین راه رشد برای کشورها پذیرش فناوریها و نهادهای موجود در جبهه اقتصادی بوده است. برخی کشورها در این کار موفق بودند و برخی دیگر موفق نشدند. سوال مهم آن است که چه عواملی این تفاوتها را توضیح میدهند؟
در مقاله اخیر خود (Ideology and economic change the contrasting paths to the modern economy in late 19th century China and Japan)، دو منبع این واگرایی را تمایز میدهیم. واگرایی اقتصادی پیش از و در طول انقلاب صنعتی توسط چندین عامل قابل توضیح است که در ادبیات «ظهور غرب» مورد مطالعه قرار گرفتهاند (موکییر 2010، 2016؛ آلن، 2009؛ هنریش، 2020؛ عجماوغلو و رابینسون، 2012). اما برای دوره بعد از صنعتی شدن بریتانیا، ژاپن و چین در اواخر قرن نوزدهم موردی جالب از پیشرفت سریع (برای ژاپن) و شکست در این زمینه (برای چین) هستند؛ درحالیکه هر دو در مرز مشترکی از فناوری بریتانیا و غرب روبهرو بودند.
از سال 1868، با آغاز بازسازی میجی، ژاپن شروع به مدرنسازی اقتصاد خود در تقریبا همه بخشها کرد. تا پایان قرن نوزدهم، این کشور در یک مسیر توسعه بخش صنعتی بسیار رقابتی و مدرن قرار گرفت. این فرآیند صنعتیشدن ژاپن از طریق یادگیری سیستماتیک از غرب، اخیرا توسط جوهاش و واینشتاین (2024) از طریق مجراهای جابهجایی و انتقال در دوران میجی مورد بررسی مجدد قرار گرفته است. در همان دوره، چین تلاشی تحت عنوان «جنبش خود-تقویت» داشت که در آن بهطور گزینشی برخی کالاهای سرمایهای و فناوریهای نظامی غربی را پذیرفت؛ اما تغییرات ساختاری یا نهادی کمی را تجربه کرد (ما، 2021). در سه دهه آخر قرن، چین بهطور قابل توجهی از ژاپن عقب افتاد و این عقبماندگی به شکست تحقیرآمیز این کشور در جنگ چین و ژاپن (1894-1895) انجامید. درحالیکه هر دو جنبش اصلاحی در ژاپن و چین، واکنشی به مداخلات امپریالیستی غرب بودند، اما چرا واکنشها اینچنین متفاوت بود؟ درحالیکه ادبیات موجود، چندین توضیح برای این تفاوتها را ارائه میدهد (ما، 2004؛ برنت و همکاران، 2014؛ تی.اچ.اسانجی و سی.موریگوچی، 2014؛ کویاما و همکاران، 2018)، ما استدلال میکنیم که ایدئولوژی نقش کلیدی در توضیح واکنشهای این دو کشور داشته است. ما ایدئولوژی را بهعنوان «چارچوب مشترک مدلهای ذهنی که از طریق آنها ورودیها به خروجیها منتقل میشوند» تعریف میکنیم.
درباره ژاپن و چین، بخشهایی از ایدئولوژی نقش داشتند که مرتبط با تمایل به پذیرش از فرهنگهایی که بهعنوان فرودست تلقی میشدند بودند؛ بهعنوان مثال ارزش مفهوم معرفتی «عقلانی» غربی نزد این ایدئولوژیها و نیز مزایای پذیرش نهادهای مالی و اقتصادی غربی، انواعی از خصوصیتهای فرهنگهای فرودست و غربی بودند. دلیل اینکه این نتایج بُعد ایدئولوژیک دارند، این است که آنها با دیدگاههای سنتی چین و ژاپن درباره بهترین راه اداره جامعه در تضاد بودند. پذیرش کامل این نهادها از غرب بیش از آنکه با ورود استعمار، زور، اسلحه و سرمایه رخ دهد، نیاز به یک تغییر نگرش داشت.
با این همه، چنین تغییر نگرشی آسان نبود. پذیرش ایدئولوژی بیگانه با خطرات، عدماطمینانها و هزینههای یادگیری همراه بود. ممکن بود مشاهده عملکرد برتر فناوریها و اقتصادهای غربی ممکن باشد، اما تفسیر علل زمینهای این عملکردها آسان نبود. حتی ممکن بود پیشبینی نتیجه پیادهسازی ایدئولوژیها و فناوریهای غربی در بستر فرهنگی ژاپن و چین دشوارتر باشد. در نهایت، چینیها و ژاپنیها باید ایدئولوژی غربی را از منظر خود میپذیرفتند و این نیاز به مهندسی معکوس مبتکرانهای داشت. این فرآیند بهطور حتم شامل آزمایش و خطا بود که در آن عناصر کلیدی برای دستیابی به نتایج مطلوب شناسایی میشدند و عناصری که تنها ضمایم اضافی بودند، کنار گذاشته میشدند.
میدانیم که هرچه دو فرهنگ به هم نزدیکتر باشند، نیاز به مهندسی معکوس کمتر است و احتمال موفقیت این فرآیند و بهرهبرداری از مزایای آن نیز بیشتر خواهد بود. در اواسط قرن نوزدهم، چین و ژاپن از نظر فرهنگی شباهتهای بیشتری با یکدیگر داشتند تا با غربی که از نظر فرهنگی بسیار دور بودند. همین موضوع سوال دیگری را مطرح میکند: چرا این دو کشور با وجود داشتن میراث فرهنگی و ایدئولوژیک مشابه، واکنشهای متفاوتی به چالشهای غربی نشان دادند؟ ما استدلال میکنیم که یکی از تفاوتهای کلیدی در این انحراف، میراثهای نهادی ژاپن در دوران خاندان توکوگاوا و چین در دوران خاندان چینگ است: یک رژیم فئودالی غیرمتمرکز در مقابل ساختار حکومتی بوروکراتیک متمرکز.
دولتهای متمرکزتر، بهدلیل زنجیره فرماندهی سلسلهوار که به حفظ وضعیت موجود گرایش دارد، تمایل کمتری به پذیرش ایدئولوژیهای جدید دارند. از سوی دیگر، ساختار حکومتی غیرمتمرکز و فرآیند تصمیمگیری در آنها احتمالا به اطلاعات جدید یا شوکهای خارجی پاسخگوتر است و قادر به هماهنگسازی اقدامات جمعی از پایین به بالا خواهد بود. در زمینه شرق آسیا، ژاپن در دوران توکوگاوا (یعنی قبل از بازسازی میجی) بسیار غیرمتمرکزتر از چین امپریالیستی بود. بنابراین گرچه این کمی پارادوکسیکال است که فئودالیسم توکوگاوا ریشههای ایدئولوژیک خود را جزئی از فئودالیسم چینی داشته است، اما انقلابهای معنادار در ژاپن احتمالا با موفقیت بیشتری مواجه شدند و خشونت کمتری نیز داشتند. درحالیکه ساختار فئودالی چین از دوران قرون وسطی با یک ساختار حکومتی متمرکز جایگزین شده بود، حکومت فئودالی غیرمتمرکز در ژاپن تا قبل از دوران میجی باقی ماند.
استدلال ما به تفسیر زیر منجر میشود: چین امپریالیستی و ژاپن توکوگاوایی، هر دو از نظر فرهنگی از غرب فاصله زیادی داشتند. با این حال، نهادهای سیاسی و اداری نسبتا غیرمتمرکز ژاپن توکوگاوایی باعث شد که بخشهایی از جامعه ژاپن بیشتر به ایدئولوژی غربی واکنش نشان دهند و این فشار برای تغییر را در سراسر ژاپن گسترش دهند. این در نهایت به ظهور رژیم جدید میجی منتهی شد (که به طرز جالبی، گذشته فئودالی ژاپن را کنار گذاشت و ساختار حکومتی خود را تحت یک سیستم امپراتوری متمرکز کرد). این تحولی بود که در دوران تصمیمگیری متمرکز رژیم میجی به وقوع پیوست و توسط تعدادی از دایمیوهای تهاجمی در سواحل جنوبی ژاپن که ابتدا با فناوریهای غربی آشنا شده و سپس بهطور کامل با پذیرش آنها به نوع خود از برتری غربیها قدردانی کردند، هدایت شد. این فرآیند بهطور تدریجی اما قاطعانه به پذیرش همهجانبه ایدئولوژی غربی و سپس تعدیل آن منجر شد که نمونه آن در پذیرش نهادهای مالی و اقتصادی غربی در مقیاس وسیع مشاهده میشود. در همین حال، چینیها نیز برخی عناصر پیشرفت غربی، بهویژه برتری فناوریهای آن را شناسایی کردند. در واکنش به این موضوع، آنها سیاستهای اصلاحی «جنبش خود-تقویت» را در دوران بازسازی تونگژی (1874-1862) اجرا کردند. این جنبش فناوریهای نظامی و صنعتی غربی را وارد کرد؛ درحالیکه اقتصاد سنتی آنها که توسط بوروکراتهای قدرتمند کنفوسیوسی اداره میشد، دست نخورده باقی ماند.
تجارب ملی در زمینه ایدئولوژی و نهادها در دهه1890 به اوج خود رسید. پیروزی شگفتانگیز دریایی ژاپن در جنگ چین و ژاپن (1895-1894) منجر به بیداری ایدئولوژیک خاندان چینگ چین در برابر موفقیت میجی شد. شکست نظامی از کشوری که مدتها بهعنوان یک شاگرد کوچک شناخته میشد، ضربه ایدئولوژیک بزرگتری نسبت به شوکهایی بود که امپریالیستهای غربی وارد کرده بودند؛ زیرا تصور غالب، چین را بهعنوان قدرت مسلط در جهان، بهویژه در شرق آسیا میدید.
چارچوب ما پیشنهاد میدهد که چنین وقایعی باید بهعنوان یک کاتالیزور برای تحول ایدئولوژیک در چین عمل میکرد که شامل وام گیری از اصلاحات موفق میجی در زمینه نهادها و ایدئولوژی میشد. موفقیت ژاپن - که بعدها توسط چینگ و چین جمهوریخواه پی گرفته شد- در جذب ایدئولوژی و نهادهای غربی به مهندسی معکوس آگاهانه بستگی داشت که از منابع فکری بومی خود بهره میبرد. با توجه به اشتراکات فرهنگی و زبانی بین ژاپن و چین، موفقیت میجی در پذیرش ایدئولوژی و نهادهای غربی فاصله فرهنگی چین را برای پیروی از ژاپن کاهش داد؛ چراکه چین میتوانست آنچه را که ژاپن انجام داده بود، مهندسی معکوس کند؛ چراکه ژاپن از نظر فرهنگی بهمراتب به چین نزدیکتر از غرب بود.
مطالعه ما ایدئولوژی و تغییرات ایدئولوژیک را در مرکز تحولات سیاسی و اقتصادی قرار میدهد. ما آن را از فرهنگ و نهادها متمایز میکنیم. ایدئولوژی میتواند مانعی برای رشد اقتصادی باشد؛ اما میتواند برای امکان تغییر و رشد بهکار گرفته شود یا سبب تغییر آن شود.ایدئولوژیها میتوانند تغییر کنند – بهواقع، اصلاحات بازار محور چین در دهه1970 تحت رهبری دنگ شیائوپینگ یک تغییر ایدئولوژیک عظیم از رژیم مائو بود. با این حال، نگرشی که ما ارائه کردیم، یک تجویز نیست. مانند پذیرش فناوری، تغییر ایدئولوژیک نیز نیاز به مهندسی معکوس در بستر فرهنگی و سیاسی محلی دارد. در عوض، این نگرش و بینش، تحلیلی است که به ما کمک میکند بهتر بفهمیم که چرا برخی از کشورها از میوههای اقتصاد مدرن بهرهمند شدهاند و برخی دیگر نه. با قرار دادن ایدئولوژی در این چارچوب، کار ما به مطالعه وسیعتر فرهنگ و ایدئولوژی در زمینه رشد اقتصادی کمک میکند؛ همانطور که در مطالعه ارتباط دین با رشد اقتصادی (بکر و همکاران، 2024) مشاهده میشود. تاکید ما بر ایدئولوژی همچنین عمقی به آثار اخیر برندگان جایزه نوبل در زمینه نهادها میافزاید (مراجعه کنید به دل، 2024) .
-
شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۴:۲۷
-
۵ بازديد
-
روزنامه دنیای اقتصاد
-
بازار آریا
لینک کوتاه:
https://www.bazarearya.ir/Fa/News/1227773/